iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

به نام خدا...(این پست ثابته)

سلام دوست خوبم...البته که همیشه نمیشه آدم شاد باشه و بخنده...خوب...ولی خواهش میکنم لطفا تا اونجا که میتونین شاد باشین و بخندین...ممنون

حضرت علی علیهه سلام ..فرمودن

((بعد از سلامتی..خنده رویی بزرگترین نعمت خداوند است))


ادامه مطلب

سه شنبه 27 بهمن 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

Lord of the Butterflies

ما را از شیطان نجات بده

...(وای تو چقد خوشکلی)

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب...و امیدوارم اینهمه که دیر به دیر میام منو ببخشین...خوب...من یه خاطره دارم که خیلی قدیمیه...ولی یه جوریه که هیچوقت از یادم نمیره...خاطره قشنگیه...الان بگم براتون...خیلی بچه بودم...جوجه ای بودم تقریبا...خوب...یه روز بود که یادمه ظهر بود هیشکی تو خیابون نبود...فقط من بودم...واسه خودم میگشتم تو اطراف خونمون...خونه قبلیمون که بودیم نزدیکش یه فلکه کوچیک بود که وسط یه چارراه بود...توی اون فلکه چندتا درخت بود و چندتا بوته گل...رفتم سمت بوته های گل ...یه چیزی دیدم که اولش خداییش فک کردم یه مجله باشه...ولی وختی نزدیکش شدم یه چیزی بود که خییییلی جالب و قشنگ بود....یه پروانه بود...یه پروانه بزرگ بود...ولی خیلی گنده بود...من همیشه مجله دوس داشتم...میدونستم مجله اندازش چقده...دقیقا اندازه یه مجله بود...رنگشم خیلی خوشکل بود..هم قرمز توش بود هم زرد هم سیاه ...نقطه نقطه های سبز هم توش بود...خوب یادمه...انگار گرمش شده بود...یا تشنش بود...نمیخاستم بگیرمش فقط خواستم بهش دست بزنم...خوب...بهش دست زدم...اصن تکون نمیخورد...بهش گفتم(وای تو چقد خوشکلی)...یه کم نازش کردم...بعدش طبق معمول شیطونیم گل کرد تصمیم گرفتم بگیرمش ببرمش واسه خودم...آخه خیلی خفن بود...هم بزرگ بود هم خوشکل...تا خواستم بگیرمش نامرد انگار فهمید...پرید رفت یه جای دیگه نشست که دستم نمیرسید...بهش گفتم(ببین..من برم برات یه ذره آب بیارم بخوری...خوووب؟؟؟)...رفتم از خونه توی یه کاسه واسش آب بردم...ولی وختی رسیدم دیدم نیست...هرچی نیگا کردم نبود...صداش کردم بازم نبود...رفته بود انگار...خوب...تموم ...یه چیز جالب...همین امروز عصر که به دلایلی بیشتره بیشتره بیشتره چیزایی که تو درایوام بود رو کاملا پاک کردم...تلگراممو پاک کردم...گوشیمو هم که دادم به یکی از دوستام...سیم کارتشو هم که سوزوندم...خوب...توی درایوام یه چیزی دیدم که اصن فراموشش کرده بودم...اونموقه ها دو یا سه سال پیش که توی وبلاگ آهنگ میخوندم پخش میکردم یه چیزی خونده بودم که خوب از کار درنیومده بود...منم بی خیالش شده بودم...اونو اتفاقی دیدم...صدام که بی حاله و خسته ..لهجه هم که دارم..کلمات رو هم چون واقعا سخته نمیتونستم درست تلفظ کنم...ولی بهرحال زدمش وبلاگ...اگه صدای وبلاگ رو پخش کنین میتونین گوش کنین...قشنگ نیست ولی آهنگش قشنگه...خوب...بزودی برمیگردم و وبلاگ رو بهتر از همیشه ادامه میدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 23 بهمن 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

ببرها

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای خودم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب...میخام درباره محبوبترین و پرطرفدارترین حیوان دنیا براتون بنویسم که بنظر خودم یکی از زیباترین حیوانات دنیائه...خوب...درباره ببر...واقعا حیوون باحالیه...و معروف...حتی توی اگه اشتباه ننویسم شائولینگ یه سبک فقط مخصوص ببر هست....و اینکه توی چین که شیر وجود نداره ببر سلطان جنگله...توی هندوستان هم ببرها خیلی پرطرفدار هستن...خوب..مثلا اگه بخاهیم به یه نفر بگیم که قویه و شجاع میگیم ...طرف مثل ببره...مثل شیر ولی معروف تره...ولی  ببر هم هست...خوب...ببر یه خصوصیتی داره که فک نکنم شما بدونین...یه خصوصیتی که هیچکدومه هیچکدومه حیوونا اونو ندارن....اون چیه؟...تمرین...آره تمرین... دانشمندایی که روی حیوانات تحقیق میکنن متوجه شدن که ببرها بعضی وختا بدون اینکه دشمن و یا حریفی داشته باشن خودشون میرن یه جای خلوت و شروع به تمرین شکار یا مبارزه میکنن که خیلی شبیه حرکات مبارزه ایه....خوب...این واقعا یه خصوصیت عجیب و جالبه...خداکنه منم ازشون یاد بگیرم...خیلی خوب...من ببرها و بقیه حیوانات و تمام طبیعت رو خیلی دوس دارم و امیدوارم بقیه هم مثل من فکر کنن...و اینکه...توی ادامه مطلب براتون عکس یه ببر بسیار بسیار بسیار کمیاب رو زدم...یه ببر مهربون و ملایم و خونسرد و باهوش و درسخون که بهترین دوستمه...و..توی کلی از خاطره های این وبلاگ هم همراهم بوده...امیدوارم ازین ببر خوشتون بیاد..این عکس رو مانی بعد از مدتها بهم داد ...قبلا که یه بار چندتا از بچه ها برای تمیز کردن سوپری مانی بهش کمک کردن این ببر هم اونجا بوده ..مانی ازش یه عکس گرفته...و...ایستاده بود همچان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم م..مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 13 آذر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

آلبرت انیشتن

ما را از شیطان نجاب بده

...آخه اینی که میگی چیو میخواسته ثابت کنه با این حرفاش....

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...حال و احوال...امیدوارم حالتون خوب و عالی باشه...خیلی خوب...راستش دقیق نمیدونم که حرف درباره چی بود ولی یه جوری بود که من درومدم به مانی گفتم که(کار داده شده مساویست با کار پس گرفته شده)...مانی گفت(بارکلا زرنگ شدی...جریان چیه)...گفتمش (زرنگ که هستم ولی این حرف من نیست ..)...گف (حالا ینی چی)..گفتمش (ینی مثلا من اگه یه مقدار زور بزنم یه چیزیو جابجا کنم اون به همون نسبت زور من انرژی بهش وارد میشه)...گف که(ای بابا اینکه معلومه کیه که اینو ندونه)...گفتمش (اینو من نمیگم انیشتن اینو گفته..معروفترین فرمولشه)...خندید گف(ههه..خو گفته که گفته ..مگه چیز سختی گفته.. بزای عقب پیکانبارم اینو میدونن)...یه ذره تمرکز کردم گفتمش(نه..ببین...اولین کسی که این قانون رو کشف کرده انیشتن بزرگترین دانشمند بوده...بعدش همه اختراعا و این چیزا طبق این نظریه ادامه داده شده)...مانی گف(آخه مگه چیه...خوب معلومه که هر اندازه نیرو وارد کنی به همون اندازه نیرو پس میگیری..آخه اینی که میگی چیو میخواسته ثابت کنه با این حرفاش..مثه اینه که بگی چون همه چی وزن داره و زمین نیروی آهنربایی داره چیزا از زمین به هوا پرت و پلا نمیشه ...کاملا واضح و روشنه)...یه کم فک کردم گفتمش(اینو که میگی یه نفر دیگه قبلن قبلنا کشف کرده فک کنم نیوتون بوده)...مانی برگشت نیگام کرد گف(ای خدا از دست توئه خنگ ...نیوتون مثه اینکه از انیشتن گیجتر بوده...خوب معلومه که زمین همه چیو جذب میکنه اصلن نمیدونم اینا که میگی کی هستن که اینجوری حرفای معلوم میزنن توئه خنگم پامیشی حرفاشونو گوش میکنی)...من دیگه هیچی نگفتم....خوب...واقعا من نمیدونم چه نتیجه ای ازین هوش سرشار و نبوغ بی پایان داداش جان مانی بگیرم....نتیجشو میزارم به عهده خودتون...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 20 آبان 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

دلتنگی

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای خوبم...خسته نباشید....یه حسی برام پیش اومده که اصلا هیچوقت فکرشو نمیکردم برام پیش بیاد...ولی پیش اومد...خوب...یه حس بدیه...من امسال نمیتونم برم مدرسه چون حالم بخاطر مشکل بی خوابی یه ذره بد شده...یه سال کامل استراحت پزشکی دارم...اولش که خداوکیلی خیلی خوشحال بودم بخاطر این قضیه...خوب..ولی یه کم یه کم که گذشت یه جوری شدم...دلم هوای مدرسه رو میکرد خوب اولش ضعیف بود ولی این حس جون گرفت ..زور گرفت..تا اینکه شکستم داد...هرچند همیشه پنهانش میکنم ولی راستشو بگم دلم خیلی برای مدرسه تنگ شده...برا کلاسم...برا دوستام...برا همکلاسیام...حتی شاید باورتون نشه برا مدیر و معلمای عزیزم...جدی میگم بخدا...مدرسه یه جورایی خانواده دوم آدمه...وختی اینو معلما یا مدیر میگفتن توی دلم میگفتم...((عمرن...اصن من از خدامه هرچی زودتر زنگ بخوره برم خونه))...ولی دوستای خوبم...الان میفهمم مدرسه و معلم و همکلاسی و درس و امتحان و بقیه چیزا نه تنها چیز خسته کننده و بدی نیستن بلکه خیلی هم چیز خوبی هستن...خوب...شاید فک کنین دارم الکی چرت میگم ولی برا خودم که الان ثابت شده مدرسه و درس و کتاب برای خودشون یه دنیایی دارن که خیییییلی بزرگه...خوب..ولی مدیر و معلما و همکلاسیا و دوستام دیگه اونقدام بی معرفت نیستن...حدود یه هفته پیش اومدن خونمون دیدن من...اول چندتا از معلما و مدیر ...چند شب بعدش چندتا از همکلاسیام اومدن...با خانواده نیومدن فقط مدیرمون باشون بود ..با هماهنگی مدرسه اومده بودن...خوب..خیلی خوشحال شدن از دیدنم...خخخخخخ..شوخی کردم...واقعا خیلی خوشحال شدم که دیدمشون...همزمان با خوشحالی البته  یه ذره دلم گرفت...خوب...امیدوارم هرچی زودتر حالم خوب بشه که دوباره بتونم عین آدم برم مررسه...خوب...به خودم قول دادم وختی دوباره رفتم مدرسه درسامو بهتر بخونم ....البته خداکنه بتونم سر این حرفم بمونم...خوب...درساتونو بخونین...مخلص همتونم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

شنبه 5 آبان 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

بخاطر پاییز

به نام ماهرترین نقاش

سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم....من یه فامیل دارم به اسم علی...توی چندتا از خاطره هام ازش نوشتم براتون...خوب..وختی میریم خونشون من معمولا میرم پیش علی تو اتاقش....بزار بگم ..یه اتاق متوسط داره با یه تخت خواب و کامپیوترشو یه مشتی اسباب بازی که مال بچگیاشه و یه کمد لباس و میز تکالیف مدرسه ...ولی یه چیز داره تو اتاقش که بیشتر از همه چیزا همیشه توجهمو جلب میکنه...توی اتاقش یه پوستر تقریبا بزرگ از یه منظره پاییزی داره...میتونم بگم نصف دیوارو گرفته اون پوستر....من یه حس خاصی دارم نسبت به اون پوستر...نمیدونم چه حسیه...انگار اون منظره زندس...انگار میتونم برم قدم بزنم توش...خوب...ینی میتونم بگم هوای یه ذره گرم و باد ملایم و حالت منظره رو حس میکنم...احساس میکنم واقعا اونجام...جاده سمت چپ تصویر همیشه فک میکنم ینی به کجا میرسه...از سایه ها معلومه که عصر شده....پشت درختای سمت چپ چندتا ساختمون میبینم...همش فک میکنم اونجا کیا دارن زندگی میکنن...دارن چیکار میکنن...خوب...یا مثلا چه دلخوشیا یا چه مشکلاتی دارن...در برابر هیچ منظره یا عکسی این حالت رو ندارم...اینو بخخخدا به هیشکیه هیشکی نگفتم...حتی به علی...توی ذهن خودم نگهش داشتم...همیشه هم به همون حالته..نه تکراری میشه نه قدیمی..نه کم و زیاد...دلیلشم نمیدونم چیه...کاریم با دلیلش ندارم...خوده احساسه قشنگه ..یه ذره هم دلگیر...ولی دلگیریه خوبیه...نمیدونم چطور بگم...فقط میتونم بگم اون عکسه روی دیوار برام زندس..عمق داره...واقعیه..خوب...حالا دلیل اینکه این مطلب رو نوشتم اینه که کاملا به شکل اتفاقی همون عکس رو توی نت پیدا کردم...اگه دوس دارین ببینینش زدمش ادامه مطلب...بنظر خودم یه عکس معمولی میتونه باشه ولی برام خیلی معنی داره...خوب..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 28 مهر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

flashback

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی خوب...همین اول حرفام میخام از اول اولای این وبلاگ براتون حرف بزنم...خوب..بگم که با چند نفر بحث و مرافعه و اینا داشتم حسابی...حالا دیگه اصلنه اصلا مهم نیس حرفا سر چی بود...یا بخاطر چی بود...گذشته رفته...خوب...اونا یا همونایی که باهاشون جروبحث الکی داشتم خیلی حرفا بهم زدن...که بگم نه برام مهم بود و نه الان مهمه...فقط میخندیدم خداوکیلی...آخرسرم بهشون گفتم که فقط واسه خنده اینجوری باهاتون بحث کردم و حرف زدم...خوب...فقط یه چیزی میخاستم برای شما دوستای خوبم تعریف کنم که خیلی وخته میخام بگم ولی یادم میره...خوب...البته هم حرف مهمیه...خیلی خوب...اونا همه حرفاشون که برعلیه من میزدن یه مرکز داشت و همه حرفاشونو دور همون مرکز میچرخوندن...خوب..منکه میدونستم...ولی خوب قرار نیس آدم هرچی میدونه که بگه که....حالا اون حرفه چی بود...((کمبود محبت))...ینی مثلا تا یه چی میشد میگفتن ..هانی تو کمبود محبت داری و این کمبود محبت را همیشه خواهی داشت و خودت را برو برای همه لوس کن تا کمبود محبتت جبران شود ای هانی....خوب...یه همچین چیزایی میگفتن...کمبود محبت...من یه مدتی فکر کردم به این موضوع...اول اومدم خوده محبت رو بهش توجه کردم...خوب...محبت یه حسیه که تعریف مشخصی نداره...هر رفتار خوب و خیرخواهانه میتونه محبت باشه که حس خوبی رو به هر دوطرف میده...خوب...حالا بعدش اومدم کمبود محبت رو بهش فکر کردم...بعدش چیزای جدیدی از توش درآوردم...این کمبود محبت یه چیزیه که همه همه همه آدما دارن...هیشکیه هیشکی نیست که بتونه بگه من احتیاجی به محبت کسی ندارم...همه بهش احتیاج دارن....محبتهای نزدیک داریم مثل محبتهای خانوادگی و محبتهای دیگه مثل دوستان...اقوام...و هر کسی که اونو بعنوان یه دوست یا یه انسان خوب میشناسیم....بنظر من همونجور که آدم برای زنده بودن به غذا احتیاج داره به همون اندازه یا حتی بیشتر به محبت احتیاج داره....ولی البته اینم بگم که بصورت روانی هم درست نیس آدم محبت طلب کنه یا محبت کنه ..مردم حرف درمیارن خخخخخخ...خیلی خوب...بله...منم مثل همه انسانهای متعادل به محبت دیدن و محبت کردن احتیاج دارم....اگه آدم واقعا بخاد محبت دیگران رو از خودش دور کنه تبدیل به یه روبات میشه...نه ازون روباتای خفن توی فیلما...ازون روباتایی میشه که تو مسابقات روباتیک به زور راه میرن بعدش ضرت میخورن زمین..گفته باشم...خوب...دوستون دارم...و مثل همیشه....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....چاکرتونم...


ادامه مطلب

سه شنبه 16 مهر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2

ما را از شیطان نجات بده

...بعدش فک کردم دیدم واقعا دارم دیونه میشم....

سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم...خوبین که ایشالله...خیلی خوب...براتون تعریف کنم که قبلا قبلنا ..ینی چند سال پیش ...من گرفتار یه مشکل شده بودم...بی تعارف بگم...یه مشکل روانی...ینی شروع شده بود هی داشت بیشتر میشد...الان میگم ..خوب..راستش همش خیال میکردم هرکی که داره میخنده درواقع داره به من میخنده...اولش وختی اطرافیان نزدیکم میخندیدن اینجوری فک میکردم..بعدش کم کم به جایی رسیدم که حتی دو نفر تو فاصله بیست متری داشتن به یه چیزی میخندیدن خیال میکردم دارن به من میخندن...این مشکل یه جوری بود که خجالت میکشیدم برای کسی تعریف کنم....اولش خودمو بی خیال میکردم...بعدش فایده نداشت...همین باعث میشد هی الکی همینجوری هی تو خودم باشم و مواظب باشم که کار احمقانه ای نکنم تا کسی بهم بخنده...ولی این مشکل همش داشت بدتر میشد...یه بار تو تلوزیون یه مصاحبه تو کشور خارجی داشت پخش میشد دو نفر همینجوری از جولو دوربین داشتن رد میشدن ...بعدش داشتن میخندیدن کاری هم با مصاحبه کننده و دوربین نداشتن...خوب...فک کردم دارن به من میخندن...تلوزیونو خاموش کردم....بعدش فک کردم دیدم واقعا دارم دیونه میشم...این خیلی بد بود...چند مدت هی فک کردم ...تا یه چیزی به ذهنم رسید...پیش خودم گفتم..هانی بیا اینو امتحان کن ببین چجوره...خوب...از فرداش پیش خودم گفتم اصن هرکی داره میخنده به من میخنده...این خیلی خوبه و من خودم دوس دارم همه بهم بخندن...اولش خیلی سخت بود...بعدش بیماری توی ذهنم عقب نشینی کرد....بعدش دو ماه تقریبا طول کشید تا کاملا خوب شدم...نه تنها خوب شدم بلکه خیلی شوخ و خنده رو شدم ...همیشه سعی میکردم کاری کنم تا اطرافیانم بخندن....هنوزم همینجورم و ازینکه باعث خنده و خوشحالی دیگران بشم خیلی خوشحال میشم..خوب..ولی دیگه منظورم دلقک بازی بی نمک و آزاردهنده نیست....یه چیز متعادل و منطقی...خوب...بیماریهای روانی هم مثل بیماریهای جسمی هستن...تقریبا همه آدما بعضی اوقات بهشون دچار میشن...نشانه های مشخصی هم ندارن ولی خدا بهمون یه قدرتی داده که خودمون میتونیم وجود بیماری روانی یا ذهنی رو توی خودمون تشخیص بدیم...خوب...پس همونجور که من برای بیماریهای جسمی خودم دکتر میرم...باید برای مشکلات ذهنی خودمم برم پیش متخصص...اصلنه اصلنم خجالت نداره...حالا خجالت میکشم واسه سرماخوردگی برم دکتر؟..واسه مشکلات ذهنی هم باید برم تازه فک کنم اینیکی مهمتره...وگرنه خدانکرده ممکنه بعدن وایسم سرکوچه از مردم سنگ پرت کنم...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

شنبه 7 مهر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

nikolai podolsky

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...حالتون خوبه که...خیلی خوب...اینی که میخام براتون تعریف کنم خاطره هست ولی خاطره هم نیس به آن صورت...حالا چطور...خوب..یه چیز کلیه...اصن بزارین از اول براتون تعریف کنم...من وختی خیلی کوچیک بودم این داداش جان مانی همیشه هی یه سوال بی معنی ازم میپرسید....سوالشم این بود..((تو میتونی نیکلای پودولسکی رو دستگیر و روانه زندان کنی؟؟))...دقیقا همین سوال...خوب..وختی خیلی بچه بودم که به این سوال میخندیدمه...بعدش و ختی بزرگتر شدم به این سوال جواب میدادم..((آره))... وختی بزرگتر شدم بازم به این سوال میخندیدم...بعدش تا رسیدم به الان که در خدمتتون هستم...الانم به این سوال جواب میدم...خوب...ولی بستگی به حالت درونی من توی اون لحظه داره..اگه خوشال باشم که جوابای خنده دار میدم...اگه معمولی باشم فقط سرمو تکون میدم...اگه عصبانی باشم به آقای نیکلای پودولسکی و مانی با هم کلی فوش میدم...خوب...ولی دوستان...اینقد این سوالو ازم مانی پرسیده که دیگه شده یکی از شخصیتای فکریه درونیم...مثلا خداشاهده بعضی وختا فکر میکنم ینی این نیکلای پودولسکی کیه...چیه...جرمش چیه...چرا من باید دستگیر و روانه زندانش کنم...ینی بخخخدا میدونم همش یه سوال الکیه ولی ذهنم قبول نمیکنه و در موردش بصورت خودکار تحقیق میکنه...موضوع خیلی از نقاشیای مدرسم و نقاشیای واسه خودم همین آقای نیکلای پودولسکیه...مانی هم خودش نمیدونه این بابا کیه...ولی هنوزم همین سوالو ازم میپرسه...ینی بعضی وختا قبل از اینکه دهنشو وا کنه تا این سوالو ازم بپرسه بهش میگم...((نه من نمیتونم نیکلای پودولسکیو دستگیر و روانه زندان کنم))...خوب...منظور خاصی نداشتم که این مطلبو نوشتم فقط یه لطفی کنین اگه ازین آقای نیکلای پودولسکی سرنخی در دست دارین در اختیار من قرار بدین تا بتونم دستگیر و روانه زندانش کنم...ممنون ...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 10 شهريور 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

بزبز نوشابه ای

ما را از شیطان نجات بده

...اونجور که عمو مش ناصر میگه خیلی بامزه میگه...

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...خوبین که ایشالله...خیلی خوب...این خاطره مال من نیست..مال داداش جان مانی هستش...ینی مال موقه ای که بچه بوده...خیلی خوب...این مانی وختی بچه بوده عموجان براش یه دونه بز میخره...یه دونه بز سیاه و سفید...عکسشو مانی هنو داره...انصافا بز خوشکلیم هست...خوب...این مانی کوچولو بزشو خیلی دوس داشته..موهاشو شونه میکرده...حمومش میکرده...حتی بگم شبا هم میزاشتش کنارش تو رخت خوابش میخوابوندشه...خوب...حالا این مانی یه قصه شنیده بوده به اسم...بزبزقندی...قصه معروفیه...همتون میدونینش...خوب...مانی بر این عقیده بوده که چون توی داستان میگه..بزبزقندی...پس باید به بزشم هی قند بده...هی قند بده...باز دوباره هی قند بده...هرچیم بهش گفتن آخه بچه این بز بیچاره میفته میمیره از بس بهش قند میدی اصن به خرجش نرفته که نرفته...خوب...بعد مدتی مانی حدس میزنه علاوه بر قند بهتره به بزش نوشابه هم بده...خوب...شرو میکنه بهش نوشابه میده...اونم بیچاره خو میبینه خوشمزش نوشابه...شیرینه قند ...هی میخوره...عمو مش ناصر میگه هی از چشای این بز بدبخت اشک درومده هی مانی نوشابه کرده تو حلقش...اونجور که عمومش ناصر میگه خیلی بامزه میگه...خوب...اونقد که دیگه یه بار زنعموجان بهش میگه حالا بزبزقندی داریم تو شنیدی هی بهش قند میدی ولی بزبزنوشابه ای دیگه نداریم که تو اومدی الکی به این زبون بسته نوشابه میدی...خوب...تااینکه این بزبزنوشابه ای میزنه چاق میشه...مانی میگه دیدین نوشابه و قند واسش خوبه چاق شده...ولی بچه ها ...چاق نشده بوده که...بیچاره دیابت یا همون مرض قند گرفته بوده...بلا از همه دور باشه ایشالله...خوب...ینی از دیابت نوع Aو Bو C هم رد کرده بوده فک کنم به دیابت نوع Zرسیده بوده....تا اینکه یه روز صب مانی در اثر قلقلک عجیبی از خواب میپاشه میبینه زمین سیاهه ..بزبز نوشابه ای سیاهه...وای وای وای...اینا مورچن...ای داد بی داد...بز بیچاره توی خواب مرده چون قند بدنش خییییییلی بالا بوده بخاطر دیابت زود مورچه ها بهش حمله کردن که بخورنش....خوب دیگه...آخرش غصه دار شد...بی خیال...خوب..مانی کوچولوی قصه ما رفت و رفت تا رسید به...رسید به؟...به چی رسید اصن؟...من چمیدونم بابا...زده بزغاله بیچاره رو به کشتن داده میخاد به جاییم برسه واسه من...اصن به هیج جا نرسید....خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 23 مرداد 1397برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
همسریابی دائم
جلو پنجره جک جی 5
همه چیز درباره درگاه پرداخت

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content