iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


پلیس110

مارا از شیطان نجات بده                                    سلام به دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...خوب...این بارچهارمه که دارم اینو مینویسم..همش میپره..وبلاگ منه دیگه..هههه...یه ضدحالایی میزنه بیا ببین..کشته منو ناموسن...خوب..اینی که میخام بنویسم مال ده سال پیشه...موقعی که دو سالم بود؟؟..ای بابا...خوشبختانه این مال من نیست..مال سارا خانومه..همون خانوم خانوما که میاد اینجا نظرای

خوشکل موشکل میده..و بانظرات قشنگش به اینجا طراوت بهاری میده..خوب..همون خانوم خانومایی که الان24سالشه و داره پزشکی میخونه..خانوم دکتر...خوب..اونموقه که این اتفاق افتاده ایشون 14 سال و خورده ای داشته...یه شب توی خونه تنها بوده با داداشش آقا زاگرس دوست خوبم...اقازاگرس اونموقع دوسال داشته...مخلصیم زگی جون...خوب..

اونشب توی خونه از یه چیزی خیلی میترسه..خییییلی میترسه..بعد...چون اطرافیانش بهش گفتن موقعی که توی خطر بودی و کسی نبود که کمکت کنه میتونی به پلیس اعتمادکامل داشته باشی...خوب..اونم شیرجه میزنه روی گوشی و به پلیس110زنگ میزنه..خوب..(علو پلیس110؟)..(بفرمایی مرکز پلیس110 درخدمت شما هستیم)خوب..(علو من خیلی میترسم یه چیزی
منو خیلی میترسونه)...خوب..(لطفاآرامش خودتونو حفظ کنین و آدرس کامل و اسم و فامیل دقیقتونو بهمون بدین)..خوب سارا خانم هم همینکارو میکنه....چنددقیقه بعد پلیس110آژیرکشون میاد دم خونشون و ساراخانوم درو براشون باز میکنه...یه درجه دار مسلح و دوره دیده و دوتا سرباز گردن کلفت و ورزشکار و کلا کمربند مشکی..میرن داخل..بعد از سارا میپرسن کی تو رو ترسونده...کجاس؟...بعد سارا بهشون میگه توی اتاقه و اینا..بعد درجه داره میره پشت در اتاق
و میگه(این پلیسه که داره باهاتون صحبت میکنه لطفا خودتونو تسلیم کنین وگرنه مجبوریم به زور متوسل بشیم)خوب مزنون خطرناک به اخطار پلیس توجه نمیکنه و پلیس میره داخل اتاق ولی کسی توی اتاق نبود که...بعد به سارامیگه(دخترم اینجا که کسی نیست)..سارامیگه(چرا هست)بعد باانگشت به سقف اشاره میکنه...بله...یه سوسک دسشویی..همون موجود
چندش آوری که جون میده واسه نبرد دمپایی...هههههههههههه....خوب..آخه پلیس به این دختر چی بگه...بعد پلیس با یه پارچه سوسک رو از سقف میندازه پایین و با پوتین لهش میکنه...خوب..سارامیترسه به لشه سوسک دست بزنه....یکی از سربازا سوسک رو میگیره و میندازه تو سطل آشغال..ایعععععع...خوب..بعد درجه داره بی سیم میزنه..(سبحان یک ...مرکز..خیشششششش)...(خیششششش مرکز بهگوشم خیشششششش)...(مرکز مستحضر باشید..ماموریت با موفقیت
انجام شد..منتظر اوامر شما هستیم خیشششششش)...(خیشششش..سبحان جان خسته نباشید..به گشت زنی خودتون درسطح شهر ادامه بدین خیششششش)...خوب...ببینین بچه ها..نیروی پلیس بخاطر ما باهر موجودمزاحمی مبارزه میکنه ..میخاد یه سوسک باشه میخاد یه جنایتکار خطرناک باشه میخاد هر کثافت دیگه ای باشه...خوب...بنظر من پلیسا
انسانهای بزرگی هستن چون درقبال یه دستمزد معمولی جون خودشونو  و سلامتی خودشونو به خطر میندازن...فداکاری ازین بزرگتر هرکی سراغ داره خبرم کنه...خوب..بچه ها هرموقع مشکل جدی داشتین  میتونین به پلیس اعتماد کنین........و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.....مرسی

جمعه 13 شهريور 1394برچسب:,

|
 
تراختور عجیب ههههههههه یاشاسین تراختور

پنج شنبه 12 شهريور 1394برچسب:,

|
 
دیگران2

ما را از شیطان نجات بده

هممون رو در روی هم بودیم...یه مسابقه فوتبال بود...بااین تفاوت که توپی در کار نبود...

نشسته بودم توی کافی شاپ و با ممددانته یا همون ممدزال داشتیم پیتزا میخوردیم..گفت(مزش عالیه)گفتمش(نه بابا آشغاله)..گفت(خو سس بریز روش)..گفتمش(چرا شکایت کردین؟؟)...گفت(من نکردم مامان بابا شکایت کردن)..گفتمش(چرا جولوشونو نگرفتی؟)گفت(نتونستم)...گفتمش(نخواستی)..گفت(حالاکه همه چی درست شده)..گفتمش(بییییییبب..هنوز داداشم برنگشته خونه)...گفت(بیییییییییب...به من چه)...گفتمش(حالا ول کن اینارو..کی مسابقه بی توپ بدیم؟)..گفت(فردا عصر ساعت شیش)...گفتمش(نه اونموقه شلوغه..فردا ساعت ده صب همون جای همیشگی)...گفت(قبول)..بعد لایک زدیم..

((فلاش بک))...من میدونستم که ممدزال صبا تا لنگه ظهر خوابه و مامان باباشم خونه نیستن..صب زود میرن سرکار...میدونستم که درم قفل نمیکنن که میرن...فقط یه مقداری پارچه سیاه لازم داشتیم..که خونه آرین آریا بودچون ماه محرم هرسال تکیه دارن(((یاامام حسین شهید)))...خوب پارچه سیاه جور بود...مونده بود مانی که اونم چون دیده بود چه اذیت  وحشتناکی ممد زال اینا سرم آورده بودن حاضر شده بود بامون همکاری کنه..خوب..منتظر موندم تا صب زود مامان بابای ممد دانته رفتن پی کارشون..ممددانته خوابش سنگین بود...خوب ماشین اومد یه ابوطیاره سال چهل و دو ..مزدا...بود..یه بلندگو سرش نصب...و بقیه تجهیزات...شب قبلش اعلامیه فوت درست کرده بود مانی به کمک دوستش که خدمات کامپیوتری داره ...اعلامیه مرگ ممد دانته یا همون ممد زال...زده بودیم به دیوارا...خیلی سریع نصب کردیم پارچه سیاهارو...قید پارچه سیاهارو زده بودیم...خودم بعدا بهترشو برای تکیه خریدم هدیه کردم(((یاامام حسین غریب)))...خوب..من و آرین آریا داشتیم سر اینکه کی از روی دیوار بره بالا و در خونه مردم رو باز کنه بحث میکردیم...که وسط بحث دیدیم در باز شد ..دیدی نقشه ریده شد رفت...ولی وای زاگرس بود...وروجک وقتی ما داشتیم بحث میکردیم رفته بود بالا دروباز کرده بود...نمی دونم چطور از نیزه های روی دیوار رد کرده بود..دلم هرری ریخت زمین ناموسن...خلاصه زاگرس گفت(الان در بازه)...ای ول زاگرس آخرشی به مولا...مانی هم به دوست خلافکارش ..یعنی یکی از دوستای خلافکارش زنگ زد که بیاد جلو روبرو خونه وایسه...زود چندتا صندلی پلاستیکی از عقب مزدا بیرون آوردیم و چیدیم دم در...هممون پیرهن سیاه تنمون بود...بعد داداش جان مانی بلندگو رو کار انداخت...((همون سوره مبارکه که میگه..اذا الشمس و کوورت و اذالوحوش الحشرت و اذالمو عود تو سوئلت به ای ذنبه قتلت))...خدامنو ببخشه اگه اشتباه نوشته باشم حضور ذهن ندارم ناموسن...محمدعبدالباسط میخونه ..همتون شنیدین خیلی معروفه...قبول حق ایشالله...بعد چندنفر اومدن و بهمون تسلیت گفتن و کم کم داشت شلوغ میشد..یه چندتااز همسایه ها هم دروباز کردن دیدن ممدزال مرده بهت زده شدن..مام خودمونو غصه ای نشون دادیم و دستامون جلو چشمامون بود ومن گریه میکردم یعنی خندم گرفته بود...خداوکیلی زاگرس خیلی نقششو قشنگ بازی میکرد ..اصلا جدی جدی گریش گرفته بود...یوهو زن همسایه ممدزال اینا اومد بیرون شروع کرد جیغ زدن و میزد تو سروصورت خودش...بعدش بقیه زنها هم گریه و جیغ ......ناجور نقشم گرفته بود...ولی خدایی کارم خیییییییلی بد بود خیلی خیلی بد بود...منو بچه ها یواش در رفتیم...مانی هم در رفت..فقط دوست خلافکار مانی موند تا یه کم شلوغتر بشه..باید میموند پولشو گرفته بود...از دور داشتیم نگاه میکردیم..که یه هو امبولانس اومد...یه لحظه فکر کردیم نکنه زال واقعا مرده ما نمیدونستیم...نگو بیچاره صحنه رو دیده غش کرده رعشه شدید بهش دست داده..اگه سنش بالا بود حتما میمرد...چون من خودم چندتا از اعلامیه های مرگشو انداخته بودم تو حیاطشون تا وقتی اومدبیرون ببینه...آمبولانس که برای بردن ممددانته اومده بود صحنه رو واقعی کرده بود...خلاصه بیشتر از اونی که بتونین حدس بزنین گندش درومد...شکایت کردن...مانی و دوستش متواری شدن...منو هم بردن آگاهی ولی یه کلمه هم اعتراف نکردم...همه میدونستن کارمنه ولی نمیتونستن ثابت کنن...دیگه خوشبختانه کار به زاگرس و آریا ارین نکشید...بالاخره همون روز مامان بابای ممد زال یاهمون ممد زالو  رضایت دادن..ولی مامانش یکی خوابوند بیخ گوشم تو آگاهی ناجور ولی زنعموجان به خدمتش رسید وحشتناک...داداش جان مانی تا یه هفته خونه نیومد همش باغ بود من براش غذا میبردم هرچی بهش میگفتم همه چی تموم شده باور نمیکرد اصلا از خداشه بره باغ بمونه...ولی درس خوبی به ممد دانته دادیم تا اون باشه سربسر من نزاره.....

هممون رو در روی هم وایساده بودیم...مسابقه فوتبال بود ولی بدون توپ...واسه تصفیه حساب بود...دعوا بود یه دعوای تمام عیار...حالا من و ممد دانته میدونیم مزه مرگ چطوره تا حدودی...قلبم تندتند میزد...نگاه سردویخزده ممدزال چیزی نبود که منو بترسونه....بیشترنگران زاگرس بودم که یه دفه جلو نیاد...اون هیچوقت اجازه نداره توی هیچ دعوایی دخالت کنه.......من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه اونم خرنفهم نه خر الکی......و.....ایستاده بود همچنان...خیره درخورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........................هانی هستم..........مرسی

سه شنبه 10 شهريور 1394برچسب:,

|
 
دیگران1

  ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه روز صب بود حوصلم توی خونه سررفته بود..گفتم برم سراغ دوستام شاید یه کم حالم سر جاش بیاد..خوب..لباس عوض کردم...داداش جان مانی هنوز خواب بود..از خونه زدم بیرون...ولی همونجا درست راست پیشونیم روی دیوار روبرو یه اعلامیه دیدم..اعلامیه فوت..بلا ازتون دور باشه..هزار سال عمرتون..خوب..عکس متوفی رو دیدم بیچاره نوجوون بود..گفتم برم ببینم کیه شاید یکی ازین وحشیا مرده باشه ..ایشالله....خلاصه..رفتم جولو...خشکم زد...باورم نمیشد...عکس خودم بود..خوده خوده خودم...کلا نوشته بود(هوالباقی...یه شعرسوزناک...به مناسبت درگذشت نوگل باغ زندگی..هانی فلان..و الی آخر)..البته از ترس همشو تاآخر جرعت نکردم بخونم..ترس همه جونم رو گرفته بود...داشتم سکته رو میزدم بخدا...لپموگرفتم کشیدم..گوشمو کشیدم..نه خواب نبود...داشتم بی هوش میشدم از ترس...برگشتم خونه..ولی من هنوز هزار آرزو داشتم..چرااینقد زود مردم؟؟؟؟....حیف بودم...دیدی مفتی مفتی جوون مرگ شدم...چشمم زدن حتما...در خونه رو لمس کردم ولی دستم از توش رد نمیشد...بدنم هم روحی نبود...طبیعی بود..رفتم سمت اتاق داداش جان مانی..بهش دست زدم..میتونستم لمسش کنم...با ترس تکونش دادم..(مانی..مانی..)به زور بیدارش کردم..گفت(چته؟...چه مرگته؟)..گفتمش(بیدارشو..کارت دارم)...بیدار شد..گفت(ضر بزن بینم چی میگی؟)...گفتمش (مانی تو منو میبینی؟)...یه کم نیگام کردگفت(متاسفانه قیافه نحستو دارم..چطورمگه؟)...خوب...یه کم خیالم راحت شد ظاهرا منو مانی باهم مرده بودیم..آخه آدم قحط بود من با این مانی مردم؟؟...گفتمش(داداشی...دیگران...شدیم رفت)...گفت(چی میگی؟عین آدم حرف بزن..دیگران کدوم خریه)..گفتمش (بابا اون فیلمه بود مرده بودن فکر میکردن زندن..)..گفت(کدومو میگی؟)گفتمش(آنجلا جولی بابا)...گفت(آهان یادم اومد..خوب آخر فیلمش چی شد؟؟)...ععععععععع...این چقد خنگه...گفتمش(بابا ما مردیم فک میکنیم زنده ایم..)گفت(مغز فندقی عین بشر حرف بزن تا خودم نکشتمت)..گفتمش(ناموسن مردیم..آگهی فوتم دم در بود)...خلاصه داداش جان مانی هم یه کم ترسیدو حاضر شد باهام بیاد دم در اگهی رو ببینه...رفتیم دم در..من همش به این فکر میکردم که باز خوبه من هنو بچم گناه زیادی پام نوشته نشده شاید بتونم بهشت رو ازون دور دورا ببینم..این مانی بدبخت چیکار کنه که جاش تهه جهنمه تضمینی...آگهی فوتم هنوز سرجاش بود..رفتیم طرفش..من همش پشت داداش جان مانی قایم بودم..داداش جان مانی هرچیم که منو محکم کتکم بزنی باز قایم شدن پیش تو برام امنترین جای دنیاس....خوب..شروع کرد به خوندن تا آخرش...بعد کلی خندید و یه پس گردنی مهمونم کرد...آخه آخرش نوشته بود...(خانواده های..هانی روانی..آرین آهنی...آریاکلاس..زگی زیگ زاگ...و یه چندتا اسم و لقب زشت که از گفتنشون درین محفل هنری معذورم خودتون از قوه تخیلتون کمک بگیرین)...انگار زندگی دوباره بهم داده بودن..فقط یه اسم توی ذهنم اومد((ممد دانته))...همونلحظه شیطان درونم فعال شد و نقشه مرگباری روی ذهنم نصب گردید...خوب...دو روز طول کشید تا با بچه ها بقیه اعلامیه ها رو پاکسازی کردیم...باید انتقام سختی میگرفتم...چون زاگرس خیلی گریه کرده بود...وقتی اعلامیه رو خونده بودآخه اونم تا اخرش نخونده بود...خیلیا توی منطقه نگران شده بودن بخاطر این آگهی فوت...حالا نقشه ام چی بود و چیکار کردیم و به کجا کشید...آپ بعدی مینویسم....من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگیش باید خر باشه اونم خر نفهم نه خر الکی.......و......ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم..............مرسی...

یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:,

|
 
mostaraab

ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...بازم طبق معمول تنبیه بدنی و محرومیتی شده بودم..ولی وقتی فکرشو میکردم خندم میگرفت

صب بود نشسته بودم وسط حیاط ...یعنی وسطه وسطه حیاط...یه دایره گرد رنگ آمیزی کردم وسط حیاط یعنی میگم وسط حیاط یعنی اندازه گیری کردم که دایره سیاه رو کشیدم...بعضی وقتا میشینم روی اون دایره..همینجوری الکی...بعد یه جفت پا دیدم از زیر در خونه فهمیدم باز یکی ازین وحشیا اومده که بریم بیرون..قبل از اینکه آیفون بزنه پریدم رفتم درو باز کردم...آریا...بود..(سلام آریا خوبی؟چه خبر؟چه خطر؟)..گفت(میزاشتی زنگ بزنم بی کلاس)خلاصه یه کم حرف زدیم..آریاگفت(هانی بیا باهم بریم تا یه جایی)..گفتمش(چه جایی؟)..گفت(بریم وسائل بهداشتی ساختمان ..میخام یه شیر بخرم واسه سرویس بهداشتی)..گفتمش(مستراب؟؟)..گفت(نه سرویس بهداشتی)..گفتمش(خو همون مسترابه دیگه..اتاق فکر)...خلاصه لباس عوض کردم رفتیم..پیاده رفتیم زیاد دور نیست..تو راه که میرفتیم گلاب به روتون لجمون شده بود..اون میگفت(سرویس بهداشتی)من میگفتم (مستراب)..سرویس بهداشتی..مستراب..سرویس بهداشتی..مستراب..خلاصه..فک کنم تا رسیدیم ..توی گفتن این دوکلمه رکورد زدیم..خوب این ازین...رفتیم داخل..صاب مغازه یه پیرمرد شیک وپیک کت شلواریه..چندبار ازش چیزی خریدیم...هنوز توی مغزم سرویس بهداشتی و مستراب موج میزد...آریا درومد گفت(عمو یه شیر میخواستم واسه..چیزه..)یادش رفته بود..من گفتم(سرویس بهداشتی)..آریا قاتی کرد گفت(مستراب)من گفتم (نه سرویس بهداشتی)آریا گفت(آره همون سرویس بهداشتی)..من گفتم(مستراب)..پیرمرده همینجور نگامون میکرد..من خندم گرفت..اریا هم سعی میکرد جلو خندشو بگیره قیافش خیلی تابلو شده بود..توی وضعیت بحرانی قرار گرفته بودیم..پیرمرده گفت(خوب پسرا ..بالاخره سرویس بهداشتی بامستراب؟).دوتامون باهمدیگه گفتیم(سرویس بهداشتی)پیرمرده گفت(مستراب)..ساکت شدیم..ادامه داد(همونجا که وقتی میری داخلش میگه ...ضضارررتتت)آقا...پیرمرده خیلی تمیز با دهنش اون صدای معروف رو اجرا کرد...منم که از سر تا پام بی ظرفیت..گفتم(آره.ضارررت)چون گلاب به روتون من استاد شیشکی هستم..پیرمرده گفت(مخصوصا صب زود وقتی میری ..میگه..ضضاررتت)من گفتم (نه عمو)بعد یه دونه ضارت ریز براش اجرا کردم با دهنم..گفتمش(صب اینجوریه)..پیرمرده گفت(نه..شما بچه این..ولی ماها صدامون رساتره میگه..ضضضااااارررررتتتت)من گفتمش(ای بابا عمو..علم پیشرفت کرده..ما بدتریم ..میگه..ضضضضاااااررررتتتتتتتتت)خلاصه..حالتونو بهم نزنم..منو عمو داشتیم همینجور با دهنمون ضارت و ضورت میکردیم...آریا یوهو زیپ پیرنشو باز کردکف دست راستشو گذاشت زیر کتف چپش..بعد با دست چپش یه حرکتی کرد..که..ضضضاارررتتتت...چندبار اجرا کرد..منو عمو کم آوردیم...خلاصه دماغمون درومد تا این سرویس مستراب رو خریدیم...توی راه برگشتن..اینبار من هی میگفتم..(سرویس بهداشتی)آریا میگفت(ضارت)آریا میگفت(مستراب)من میگفتم(ضارت)..خلاصه این ضارت ضارت صحبتون بود تا رسیدیم خونه...ظهر بود وسط نهار...زنعمو پرسید(کجارفتی امروز اجنبی؟؟؟)..گفتم(با آریا رفتیم یه شیر گرفتیم..واسه...سر نهاره اسمشو نمیتونم بیارم)مانی گفت(مستراب؟؟؟)...منم نمیدونم چرا..ولی ناغافلی با دهنم گفتم(ضضاارررتتتت)..لعنتی خیلی هم قشنگ اجرا شد...خوب دیگه کافیه خودمم حالم بهم خورد..ایییععععععع...بقیشو هم که خودتون میدونین..تنبیه..از ظهر تا فردا توی اتاق زندانی....خدایا این خوشیهای زودگذر رو از ما نگیر با همینا زنده ایم ناموسن............و....ایستاده بود همچنان...خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.........................هانی هستم....................مرسی

جمعه 6 شهريور 1394برچسب:,

|
 
منجنیق

    ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...عموجان توی اتاق کارش که طبقه بالاس چندتا..یعنی..چندین تا مجسمه کوچیک و بزرگ داره...یعنی داشت...حالا چرا داشت؟...الان میگم براتون..

خوب..جونم بگه براتون که..یه روز رفته بودم طبقه بالا توی اتاق عموجان سعی میکردم وارد سیستمش بشم...آخه پسورد داره..منم میمیرم واسه حکربازی...اصلنم بهم اجازه نمیده روشنش کنم..خیلی هم سعی کردم پسوردشو پیداکنم..نشد..هرچی شانسکی میزنم ضرت اشتباه از آب درمیاد...حوصلم سررفت..چشمم خورد به چوبدست گنده که همیشه..تو اتاق عموجانمه..میگن یادگار بابای بابابزرگ مرحوممه..کی بره اینهمه را رو...برشداشتم..و شروع کردم توی خیالم زدم دشمنا رو کشتم...همینجور که داشتم ضرت ضرت دشمن میکشتم و دیگه چیزی نمونده بود به کله گندشون برسم که بکشمش...یوهو ناغافلی شمشیرم یعنی چوبدسته..خورد به ستونی که پایه اصلی دکوراسیونی بود که مجسمه ها روش بودن..پایه رد شد...ولی دکوراسیون خراب نشد..فقط کج و کوله شد..مجسمه ها شروع کردن به ریختن منم سعی کردم بگیرمشون نتونستم..همشون خوردوخاک شیر شدن..فقط مجسمه گنده رو تونستم بگیرم..سنگین بود..مهره های کمرم نزدیک بود فلج اطفال بشه...بلندشدم دیدم وای دسته گل به اب دادم هفت رنگ...اصلا نمیشد کاریش کرد..من فقط پایه اصلی دکوراسیون رو برگردوندم سرجاش و همینطور مجسمه گنده رو..بعد چوبدست رو تکیه دادم به مجسمه...بعد دیگه رفتم تو اتاقم و تمرین یوگا کردم تا بدنم نرم باشه واسه کتکا..خوب..فردا شد..قبل از ظهر بود که صدای عموجان اومد که(هانی جان لطفا بیا بالا کارت دارم عزیزم)منم با ترس وتردید رفتم بالا..دیدم عموجان و زنعموجان عین یه جفت برج زهرمار دارن نیگام میکنن..منم یه نگاهی به مجسمه های نابود شده انداختم بعد عموجان گفت(توضیحی نداری بدی؟؟)..گفتم(چه توضیحی؟)عموگفت(درمورد این کاری که کردی)..منم گفتم(من نشکستم که)عموگفت(پس کی شکسته که؟)...منم گفتم(از مجسمه بزرگ بپرسید..اون شکسته..چوبم دست اونه)..عمو اولش متوجه نشد منظورم چیه ولی زنعموجان زود فهمید...جیغ زد(کافررررر...ادعای پیغمبری میکنی اجنبی؟؟..بت پرست خودتی و هفت جد آبادت)منم گفتم (به من چه..از مجسمه بزرگ بپرسید)..از رو نمیرفتم که ههههههه...عموجان یه نگاهی به من انداخت و گفت(فردا که با منجنیق پرتت کردیم تو آتیش..اونوقت توهین به پیغمبر خدا یادت میره)..ولی ناموسن من توهین نکرده بودم..فقط خواستم شبیه سازی کنم..فکر کردم جواب میده...خدامنو ببخشه..فرداچی شد؟؟؟...پرتم میکردن با منجنیق توی آتیش بهترم بود...از صب تا شب تو اتاق عموجان زندانی بودم مجبورم کرده بودن تیکه های مجسمه ها رو بهم بچسبونم...یه دونشم نتونستم درست کنم..البته فقط واسه تنبیه این دستور رو بهم داده بودن...مجسمه گندهه همش داشت چپ چپ نیگام میکرد...چوبدست هم دستش بود..خیلی دلم میخواست بزنم داغونش کنم...از هرچی مجسمه و بته بدم میاد...خوب کردم شکوندمشون..............و....ایستاده بود همچنان...خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.......................مرسی

چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:,

|
 
شبح

   ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم.......عزیزای خوشکلم......خوب...من یکی از اسمای اینترنتیم شبح هستش...خوب ..حالا چرا شبح...منو چنتا از دوستام یه تیم فوتبال داریم به اسم..iron guard..یعنی...گارد آهنین...بیشتر مسابقه هامونم مسابقه کثیفه...یعنی بدون قانون بدون داور...نه خطایی نه هندی..نه پنالتی...فقط اوت و کرنر توش رعایت میشه...حتی هرکی زورش رسید میتونه توپ رو با دست بندازه تو دروازه...از سلاحهای سرد بجز سلاحهای سرد برنده هم استفاده میکنیم بعضا...ما توی منطقه کلا از همه سرتریم توی تیما...البته یه تیم هست به اسم..بهشتیا...که همه ...جهنمیا ...صداشون میکنن...کاپیتانشونم...یه بچه پولدار عوضیه مثل خودم...ممد دانته بهش میگن...چون موهاش مادرزادی سفیده...جهنمیا ..بزرگترین و وحشی ترین رقیب ما هستن...امروزم باشون مسابقه داشتیم...نتیجه مساوی شد...2-2..هرچند باز طبق معمول به نیمه دوم نکشید...دعوا شد خرتوخر شد...ولی ممددانته میدونه من توی همه چی ازش سرترم...بهرحال...داشتم میگفتم ...شبح اسم قویترین تاکتیک ما توی بازیاس...سیستم...4-0-1بازی میکنیم..یعنی چهارنفر حمله ..هیچ نفر خط میانی..یک نفر یعنی هانی هانتد ..دفاع...هرکی بخواد ازمن رد کنه..نابود میشه....بقیه بچه ها بجز دروازبان وظیفه دارن هرطوری شده اون وامونده رو بچپونن توی دروازه....خوب..بخاطر قدرتی که این سیستم بهمون میده...بهترین اسم اینترنتیه من..شبح....هستش...و....ایستاده بود همچنان ..خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم......................مرسیبچه ها من کلمه گارد رو اشتباه به لاتین نوشته بودم..آرتمیس بهم یاد داد..که..درستش رو بنویسم...آرتمیس ممنون...اسم باحالی هم داری...

یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:,

|
 
پدران و مادران عزیز دوستتان دارم

مارا از شیطان نجات بده

سلام میکنم اینبار به پدر و مادرای عزیز...و خیلی تشکر دارم که در تربیت و بزرگ کردن ما بچه هاتون خیلی خیلی زحمت میکشین و اصلا از همه چیزتون گذشتین بخاطر ما......

خوب..پدرومادرای عزیز...همونطورکه میدونین..و دانشمندا گفتن تربیت بچه ها از بزرگ کردنشون خیلی مهمتره..و اینکه باید با کودک یا نوجوان بصورت صحیح برخورد کرد و به جای اینکه بهش دستور داد باهاش مشورت کرد...چون بچه ها روحیه لطیف و حساسی دارن...ارواح عمشون...خوب...اینا که گفتم کلا مذخرفه...این دانشمندا همه چی میگن واس خودشون...شرکت تخ مرغ بشون پول بده میگن تخ مرغ خوبه ..نده میگن تخ مرغ بده...ععنه..اخخه...جیززه...خوب...کلا تربیت بچه باید با دستور مستقیم و لازم الاجرا همراه باشه یعنی حرف اول و آخر رو پدر و بعد از پدر مادر باید بزنه...و بچه ها هم میتونن در کمال تواضع و فروتنی یه نظری بدن..هرچند نظرشون اصلا مهم نیست...خوب...مهمترین قسمت تربیت بچه...کتک زدن اونه...یعنی فاصله و زاویه دست یا پا موقع زدن خیلی مهمه...و تاثیرگذاری اونو بیشتر میکنه..البته استفاده از وسایلی مثل چوب..شیلنگ..و غیره رو هم بهتون پیشنهاد میدم...البته مادران عزیز توجه داشته باشن شما بهتره از وسایل تربیتی پرتابی استفاده کنین ..مثل دمپایی ..کفش...جارو..خاک انداز...و همینطور سعی کنین همیشه حتی المقدور یک یا چند گلدون نزدیک و دم دست پدر خانواده برای سهولت در امر پرتاب از بچه ها قرار بدین..و بعد از کتک زدن دشنام یا همون فوحش خیلی میتونه در تاثیرگذاری تربیت بچه مهم باشه...اصلا در فوش دادن حدومرزی قائل نباشین چون بهترین و مستقیمترین زبونی رو که بچه ها میفهمن همین فوحش لامصبه...و نکته مهم دیگه ای که باید خدمت پدران عزیز عرض کنم ایجاد فضای رعب و وحشت برای سهولت در امر فرمانبری بچه ها هستش..شما باید ادعای دیوانگی کنین..و تا حدودی تظاهر به دیوانگی..اینجوری..بچه هاتون حساب ویژه ای ازتون میبرن که نگو...به عنوان مثال اگر بچه از پای کامپیوتر بلند نمیشد بدون هیچگونه سروصدایی از پشت بهش نزدیک بشین و در یه زمان مناسب و حساب شده..کمرشو دودستی از پشت بگیرین و ازش سالتو گرفته و اونو رو زمین سوپلکس کنید...سعی کنید با گردن به زمین بزنیدش..چون اگه به کمر بیفته خیلی زود میتونه بلند بشه...شکنجه ..یکی دیگه از روشهای مهم تربیتیه...شما میتونین بچه نافرمان رو داخل یک انباری تاریک زندانی کنین..و جیره غدایی اونو قطع کرده و به مدت حدااقل چهل و هشت ساعت اونو فراموش کنین...اینجوری تا عمر داره قدر آسایش و رفاه رو خواهد دونست...و یه مورد ویژه تربیتی همون داغ زدنه که خیلی راحت و سهل الوصوله...پشت قاشق رو داغ کرده و درهرنقطه ای از بدن بچه قرار دهید...دیگه غلط میکنه شکر اضافی بخوره...من تضمین میدم...خوب در پایان بگم که ..فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است...البته این درمورد نودو نه و نه دهم و نه صدمو نهصدو نودونه هزارم بچه ها علی الخصوص پسرا اصلا صدق نمیکنه...خودتونو بااین خیال باطل که ممکنه بچتون علی الخصوص پسرتون گلی از گلهای بهشت باشه گول نزنید...در پایان بازم از همه پدر و مادرای خوب و فداکار این آب و خاک از اعماق و جودم و تهه تهه تهه قلبم تشکر میکنم .....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم...........مرسی

شنبه 31 مرداد 1394برچسب:,

|
 
قاتل روانی

    ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...همین چند روز پیش بود...من و آرین رفته بودیم یه کم اونورتر زمینای کشاورزی اطراف فرهنگ شهر...یه جاهایی داره شبیه جنگله کلا...حالا نه خیلی ولی خوب بازم خوبه...خوب...برای تفریح و بازی جای خوبیه...درخت داره ..رودخونه مصنوعی داره..برکه داره...خوب...داشتیم همینجوری واس خودمون راه میرفتیم و با هم کل کل میکردیم که من یه کار ضروری برام پیش اومد جسارتا...آخه در مصرف نوشابه صرفه جویی نکرده بودم...داشتم می ترکیدم...ناچارا رفتم لابلای درختا و بوته ها...تا از انظار مخفی باشم..لابلای درختا و اینا بودم که یه سیگنالهای خصمانه ای از تمامی کانالها دریافت کردم...گوشامو تیز کردم..آره..آرین با چندتا از عشایر غیور شهرمون بحثش شده بود...حالا این عشایر غیور با ما چطورن؟..میگم براتون...شهرما کلا به دو قسمت تشکیل میشه ...ما...و اونا...چهار قسمت ما...یک قسمت اونا..از لحاظ جمعیتی..یعنی لرهای غیور و دوست داشتنی...اینقده با هم خوبیم و قربون صدقه هم میریم ماها و لرها...که مطمئن باشین جنگ آرماگدون بین ماها و لرها صورت خواهد گرفت...امیدوارم گرفته باشین چی میگم...ولی کلا آدمای دل صافین...اینو جدی گفتم...خوب...من داشتم به بحث آرین با یه گروه از لرها گوش میدادم...قضیه جدی بود...ما وارد قلمرو اونا شده بودیم...خلاصه..اینجا چیکار داری و بتوچه و غلط کردی و چندتا حرف غیر اخلاقی و دعوا شد...منم رفتم که ببینم چه خبره...دیدم حدود هفت الی هشت نفر لر ریختن سر آرین دارن میزننش...البته آرین هم میزد..ولی خوب...کم آورده بود..باید یه کاری میکردم...رفتم جلو...ترسیده بودم خدایی..صحنه ناجوری بود...با صدای بلند گفتم..(دست نگه دارید)..همه دست نگه داشتن...برگشتن سمت من ببینن چه مرگمه...یکیشون گفت(چنته جغله؟)..یعنی(چته پسر؟)...منم فوری تغییر زبان دادم(ایگوم واس چیکار دارین؟)..یعنی(میگم باهاش چیکار دارین؟)..آخه بچه ها من زبون لری خوب بلدم حرف بزنم.....لیدرشون گفت(سی ایما ریدوری کرده)..یعنی(برای ما روداری کرده)...منم گفتم(ولس ایکنین گنا ایداره جغله خوبیه)...یعنی(ولش کنین گناه داره پسر خوبیه)...لیدرشون گفت(نونی جغله حرف لیش بمون ایزنده فوشمون ایداس)...یعنی(نمیدونی پسر حرف بد بهمون زده بهمون فوش داده)...بعد ارین بهم گفت(نمیخای کمکم کنی؟)...لرها مشکوک شدن نکنه ما باهمیم...تا اومدن حرفی بزنن داد زدم(زنینش کشینش..ایی جغله به مونم حرف لیش زنده)..یعنی(بزنینش..بکشینش این پسر به منم حرفای بد زده)..آغا لرها ریختن دوباره سر آرین منم رفتم کمکشون..آرین رو زدم..چاره ای دیگه نداشتم...حالا جفتمونو میزدن بهتر بود یا یکیمون سالم میموند؟؟؟....بالاخره لرها که البته همسن خودمون بودن رو آروم کردم و کلی ازشون تشکر کردم ...اونام رفتن..بعد آرین قشنگ مشخص بود داره با چشماش بهم فوش میده..یه کمی هم ترسیده بود...یه فکری به ذهنم رسید...مثل یه روانی خونسرد بهش نگا کردم و گفتم...(حالادیگه تنهاییم..من و تو)...گفت(چی میگی خائن دیونه؟)..گفتمش (خفه شو...اینا همش نقشه بود تا تو رو گیر بیارم)..گفت(احمق بی شعور..این به جای کمک کردنت بود؟)...منم یه سنگ گنده برداشتم و بایه لبخند روانی رفتم طرفش(بعد از تو نوبت آریاس..بعد زاگرس..بعد..سارا..شما همتون باید بمیرید)...آقا این آرین روی زمین خودشو عقب عقب میکشید تا فرار کنه منم خیلی خونسرد میرفتم سمتش..ازین فیلما خوب بلدم دربیارم...قیافشو باید میدیدن..از ترس صورتش شبیه یه مربع شده بود...دیگه نتونستم طاقت بیارم زدم زیر خنده..چندلحظه طول کشید تا بفهمه فیلمش کردم....بعد بلند شد هی فوش میداد منم غشه رفته بودم از خنده...ناجور کتک خورده بود لنگون لنگون دنبالم میکرد...شبیه زامبی شده بود...خیلی اون روز خندیدم....هیچی دیگه...دستشو انداخت گردنم..تا دم خونشون بردمش ..آخه بیچاره پاش صدمه دیده بود...هی آرین..یه دونه ای برام..خودتم میدونی.............و...ایستاده بود ..همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...............مرسی.

جمعه 30 مرداد 1394برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن1

    ما را از شیطان نجات بده جون هرکی دوس داری

سلام...به دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...این برای دوازدهمین باره دارم این پست جهنمی رو مینویسم

نشسته بودم روی یه ستون سنگی تاریخی نسبتا بلند و داشتم با حسرت به بچه ها که فوتبال بازی میکردن نیگا میکردم...آخه تنبیه شده بودم...دو سه جای بدنم هم کبود بود..کبودبودکبودبودکبود بود..ههههه..چه جالب..کبودبودکبودبود...حالا چرا میگم براتون

این شهرما میگن قدمت 5000ساله داره یعنی روایت داریم اولین شهردارش دایناسور بوده..خوب..اطراف شهرمون یه کم اینور اونور یه مکان خییییلی عتیقه داره به اسم چغازنبیل یعنی سبد وارونه...میگن معبد بوده..قبول حق ایشالله....البته به شوش و اینا مربوط میشه...هنوزم سرش دعواس...آخه ظاهرش خیلی به بافت قدیمیه شهر خودمون شباهت داره...اصلا وقتی میری چغازنبیل انگار داریgod of war5بازی میکنی...خوب..یه بار یه غلطی کردن کلاس مارو بردن اونجا یعنی چغازنبیل...مدیر بامون بود..با راننده..با راهنما...خوب اینا هیچ...این چغازمیل یه زیرزمینایی داره که وقتی میری داخلشون انگار وارد قلمروی تاریکی میشی...عجب جمله ای گفتم...قلمروی تاریکی...ههههه...خوب..یعنی چشماتو محکمه محکم ببند..بعد تاریکیه اون زیرزمینا از تاریکیه بسته شدن محکم چشمات بیشتره...مخلص کلوم...یعنی ظلمت محض...خوب..حدود پنج شیش نفری بودیم با آقا مدیر رفتیم داخل یکی ازون زیرزمینا...قبلش ولی آقامدیر اجازه نداده بود هیچ وسیله روشنایی نبریم تا حس واقعی محیط رو درک کنیم...نیس حالا ما استاد درکیم...ههههه...جوگیر شده بود دیگه....بعد خیلی تاکید کرد که نترسیم...خولاصه...خیلی ساکت و تاریک بود...منم یه دستم رو گرفته بودم به دیوار که زمین نخورم آخه من توی تاریکی تعادلم خیلی کم میشه...چشمامم بسته بودم تا کمتر بترسم...عصابم داشت بهم میریخت...بگو چی شد؟..بیگانه های فضایی حمله کردن؟؟..نه بابا...اجنه اومد برامون؟؟...نه اصلا...جن گیر1شدیم؟..مذخرف نگو...هیچی ...گفتم یه تنوعی به محیط بدم تا هم بروبچ دلشون واشه هم حس واقعیه واقعیه محیط رو درکه درکه درک کنن..چندنفس عمیق کشیدم..افکارمو متمرکز کردم..بعد..جججیییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ...یه جیغ بنفش..ببخشید جیغ بنفش مال دختراس ..یه جیغ سیاهه پسرونه از اعماق وجودم کشیدم..صدا ناجور پیچید...خودم گوشام زیرینگه گرفت...بعد از صدای جیغم هیشکی نترسید...فقط همه ریدن به خودشون...از جیغ من بقیه هم جیغهای درونشون رو بیرون اینداختن...چشتون روز بد نبینه..همه چی قر و قاتی شد..سگ صاحابشو نمیشناخت..کنترلمونو از دست دادیم..ریختیم تو هم د بزن...من فکر کنم دو سه نفر رو آش و لاش کردم..البته ناگفته نماند خودمم کتک خوردم حسابی دو سه بارم به در و دیوار ضربه زدم..ولی از جونم زیاد کم نشد میتونستم برم مرحله بعد..هههههه...تاریکیه هر کی هر کیه کی به کیه....بعد قاتی جیغای بچه ها صدای جیغ یه آدم بزرگ بود که از همه بلندتر و گوشخراشتر جیغ میزد...آره..آقامدیر محترم بودن..هموکه ما را از ترس در آن مکان ظلمانی برحذر داشته بود...د بیا..مارو باش با کیا اومدیم سیزده بدر...خلاصه هرجوری بود خودمونو ازون مکان نفرین شده نجات دادیم و دوباره به قلمروی نور برگشتیم...هرکدوممون یه سمتی می دوئیدیم...نمیدونم چرا..فکر کنم مثل سگ ترسیده بودیم..همه اومدن سمتون فکر میکردن اتفاق ناجوری افتاده...ولی خدا روشکر اتفاق خاصی نیفتاده بود..فقط قیافه ها و سرووضعمون دیدن داشت..دو تا از بچه ها گریشون گرفته بود...خدا باعث بانیه این افتضاح تاریخی رو نبخشه..هرچند خیلی زود شناسایی و تنبیه شد...

نشسته بودم روی یه ستون سنگی تاریخی نسبتا بلند و داشتم با حسرت به بچه ها که داشتن فوتبال بازی میکردن نیگا میکردم...اجازه نداشتم از روی ستون پایین بیام تا آخر اردو...زاگرس هم کنار ستون نشسته بود و بهش تکیه داده بود..اون ولی خودش خودشو تنبیه کرده بود بخاطر دوستی با من...خورشید بهم میتابید و باد بدنم رو نوازش میداد...زاگرس دوستت دارم.................و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم............................مرسی

چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content