ماهمه عشق خداییموخداعاشق ماست
سلام به همگی.....این زنعموی من یه حالت عجیبی داره...چی؟...حالامیگم براتون...داداش مانی زیاد باوزنه ها ورزش میکنه تقریبا هرروز بازو داره این هوا...اندازه کله من...اصلنم ازین پودر و مودرا نمیخوره ارواح عمش...یه روز داشت یه هالتر سنگین رو بالاپایین میکرد منم هی سربسرش میزاشتم و هی تومیتونی قهرمانش میکردم...بیچاره داشت زیر وزنه جون میکند..بعد زنعمو اومدداخل سالن ورزش تا طبق معمول فرمان کم کردن موسیقی اوپس اوپسی رو صادر کنه آخه من یه مرضی دارم همش دوس دارم وولووم بدم...بعد یه کم موند...زنعمو اومد جلوتر گفت(ببینم اینارو...اینا چین مانی هی بالاپایینشون میکنی؟)...آقا اومد هالتر مانی رو که مانی رو ناک اوت کرده بود رو گرفت عین پشمک بلندش کردچند بار بالاپایینش کرد اونم درحالیکه باما حرف میزد..منو مانی هم هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم...فک کنم مانی تا یکی دو هفته طرف وزنه پزنه نرفت...خوب...یه بارم منو مانی و عموجان داشتیم سعی میکردیم در یه قوطی سس مایونز رو که من خیلی دوس دارم باز کنیم ولی انگار به شیشه قوطی جوشکاریش کرده بودن..هرچی که مانی و عموجان زورمیزدن پارچه میپیچوندن فایده ای نداشت...منو که اصلا حرفمو نزن همون راند اول انصراف دادم...با آچار فرانسه هم خواستیم بازش کنیم بازم کل قوطی دور میخورد نمیتونستیم بگیریمش...خلاصه داشتیم به خاک میرفتیم و خودمونو پای آقای قوطی میکشتیم که زنعموجان اومد گفت(چتونه نمیتونین در یه قوطی رو باز کنین..بدین من ببینم)...بعد گرفتش ضرت بازش کرد...عمو که رفت خودشو به خواب زد..مانی نمیدونم چیکارکرد..من فقط یادمه کلی سس مایونز خالی خالی خوردم جاتون خالی...فقط شانس آوردیم که زنعموجان سیبیل نداره...بخدا...حالامن یه تصمیمی گرفتم..میخام چهارزانو بشینم پشت در اتاق زنعموجان..زیر بارون و رعدو برق...و تا استاد شائولین منو به شاگردی قبول نکنه از جام تکون نمیخورم...غذاهم نمیخورم...حالاشایدم خوردم..نمیدونم...(خواهش میکنم منو به شاگردی قبول کنین)...............و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت).............هانی هستم...................مرسی
|