iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


سرقت از اینترنت

سلام..............گفتم خودم برات آستین بالا بزنم یوسف جان...حق انتخاب داری...هرکودومو خواستی فقط لب تر کن...ناشکری نکن ...کل اینترنت رو گشتم تا اینا رو جستم......................هانی هستم......................مرسی

شنبه 3 مرداد 1394برچسب:,

|
 
رویایی دیگر

سلام....ادامه مطلب مال هرکسی نیست..ولی هرکسی میتونه بره بخونه................هانی هستم........................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 2 مرداد 1394برچسب:,

|
 
راز آخرین انگشتان بروسلی

    ماهمه عشق خداییموخداعاشق ماست

 

سلام به همگی.....این زنعموی من یه حالت عجیبی داره...چی؟...حالامیگم براتون...داداش مانی زیاد باوزنه ها ورزش میکنه تقریبا هرروز بازو داره این هوا...اندازه کله من...اصلنم ازین پودر و مودرا نمیخوره ارواح عمش...یه روز داشت یه هالتر سنگین رو بالاپایین میکرد منم هی سربسرش میزاشتم و هی تومیتونی قهرمانش میکردم...بیچاره داشت زیر وزنه جون میکند..بعد زنعمو اومدداخل سالن ورزش تا طبق معمول فرمان کم کردن موسیقی اوپس اوپسی رو صادر کنه آخه من یه مرضی دارم همش دوس دارم وولووم بدم...بعد یه کم موند...زنعمو اومد جلوتر گفت(ببینم اینارو...اینا چین مانی هی بالاپایینشون میکنی؟)...آقا اومد هالتر مانی رو که مانی رو ناک اوت کرده بود رو گرفت عین پشمک بلندش کردچند بار بالاپایینش کرد اونم درحالیکه باما حرف میزد..منو مانی هم هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم...فک کنم مانی تا یکی دو هفته طرف وزنه پزنه نرفت...خوب...یه بارم منو مانی و عموجان داشتیم سعی میکردیم در یه قوطی سس مایونز رو که من خیلی دوس دارم باز کنیم ولی انگار به شیشه قوطی جوشکاریش کرده بودن..هرچی که مانی و عموجان زورمیزدن پارچه میپیچوندن فایده ای نداشت...منو که اصلا حرفمو نزن همون راند اول انصراف دادم...با آچار فرانسه هم خواستیم بازش کنیم بازم کل قوطی دور میخورد نمیتونستیم بگیریمش...خلاصه داشتیم به خاک میرفتیم و خودمونو پای آقای قوطی میکشتیم که زنعموجان اومد گفت(چتونه نمیتونین در یه قوطی رو باز کنین..بدین من ببینم)...بعد گرفتش ضرت بازش کرد...عمو که رفت خودشو به خواب زد..مانی نمیدونم چیکارکرد..من فقط یادمه کلی سس مایونز خالی خالی خوردم جاتون خالی...فقط شانس آوردیم که زنعموجان سیبیل نداره...بخدا...حالامن یه تصمیمی گرفتم..میخام چهارزانو بشینم پشت در اتاق زنعموجان..زیر بارون و رعدو برق...و تا استاد شائولین منو به شاگردی قبول نکنه از جام تکون نمیخورم...غذاهم نمیخورم...حالاشایدم خوردم..نمیدونم...(خواهش میکنم منو به شاگردی قبول کنین)...............و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت).............هانی هستم...................مرسی

سه شنبه 30 تير 1394برچسب:,

|
 
سوتی مارمضونی

سلام به همگی...امسال مارمضون زنعموجان خیلی روزه نگرفتنمو به رخم میکشید...منو هم همش با کفارقریش مقایسه میکرد....کارهمیششه...آخه خدایی نمیتونم روزه بگیرم...خلاصه زنعموجان بدجوری منو چلنج(chaleng)کرده بود...بالاخره قرار شد سر کمربند قهرمانی دبلیودبلیو ایی مسابقه بدم...یعنی من باید یه روز از ماه رمضون رو به انتخاب خودم روزه میگرفتم..ببینن میتونم یا نمیتونم...منم برای روزه گرفتن روز شهادت مولاعلی رو انتخاب کردم...اونام قبول کردن..خوب...سحری که خوردم...هیچ...گذشت گذشت گذشت...تاموقه افطار...بعدکه دم افطار همه خونواده بهم روزه قبول و قبول باشه و آفرین و احسنت ونشان شجاعت و مدال افتخار و اینا بهم میدادن منم کیفولم میومد...عموجان پرسید(خوب روزه چطور بود؟گرسنگی وتشنگی رو چطور تحمل کردی؟)منم گفتم(یه کم سخت بود..ولی تحمل کردم..فقط سر ظهر یه لیوان آب و دوتا زولبیا خوردم دیگه هیچی بخدا بقیش روزه بودم)...همه ساکت شدن..اصلا فک کنم صدای تلوزیونم قطع شد...براحتی میتونستم سایه سیاه ناامیدی رو توی نگاه اونا ببینم...یعنی تا نصفه شب هیچکدومشون یه کلمه هم بام حرف نزدن...حالا دادامانی میگه باید شصت و هشتا گرسنه رو اطعام کنی تازه باید با قاشق غذا بزاری دهنشون...وگرنه تشریفتو میبری جهنم...وای..نمیخام برم جهنم...حالا شصتادتا گرسنه از کجاپیدا کنم....ولی آخه منکه بجز اون زولبیا و آب دیگه بقیش روزه بودم تازه هیشکیو هم اذیت نکرده بودم بخدا.....بهرحال.....قربون حال معنویت برم..ربنا...بوس بوس.........(هرکس روز عید فطر روزه بگیرد خر است)...................................هانی هستم ............مرسی...

شنبه 27 تير 1394برچسب:,

|
 
چشم آبی

سلام به همگی....یادمه پارسال یه روز توی مدرسه بودم...دربرزخ بین زنگ اول و زنگ دوم...همینجوری نشسته بودم یه گوشه توی حیاط کاریم به کارکسی نداشتم و تو افکارغیرممکن خودم غرق..یه دوستی دارم یه کم چاقالوئه..ولی پسرخوبیه..سعی میکنم زیاد اذیتش نکنم..اسمش رضاس..خوب..رضااومدکنارم نشست و الکی حرفای دری وری زد و مام یه خورده شر و ور گفتیم...تااینکه رفت سرموضوع اصلی که توی ذهنش بود...درومدگفت(هانی)گفتم(چیه؟)گفت(یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟)منم یه کم فکر کردم گفتم (آره ناراحت میشم)..درومدگفت(شوخی نمیکنم)منم گفتم(خومنم شوخی نمیکنم)..گفت(اذیت نکن بگودیگه ناراحت میشی یا نه؟)..خلاصه...یه کم اذیتش کردم...تااینکه راضی شدم حرفشو بزنه...خوب...یه کم هاج و واج موندم آخه پرسیده بود(هانی تو که چشمات آبیه همه جا رو آبی میبینی؟؟؟)اولش خواستم یه پس گردنی بهش بزنم بعد بگمش(آخه چاغ..حالاتو چشمات قهوه ایه همه جا رو قهوه ای میبینی؟؟)ولی یه فکر بهتر به ذهنم رسید..منم بهش گفتم(آره..مگه نمیدونستی؟؟؟)خیلی تعجب کرد..گفت(یعنی همه چیو تو آبی میبینی؟؟)گفتمش (خو آره)گفت(این چه رنگه؟)منم گفتم(خومعلومه آبی)بعد به خودش اشاره کرد(من چه رنگم؟؟)گفتمش(مسخره میکنی؟خو معلومه آبی هستی)...خلاصه...چندچیزدیگه ازم پرسید که جواب همشون آبی بود...بعد یه سوال احمقانه تر پرسیدوگفت(نمیخوای بری دکتر خوب شی؟؟)یه فکر مشتی به ذهنم رسید...خوب...گفتم(آخه دکتری که بلد باشه منو خوب کنه سراغ ندارم فقط آقا مدیر میدونه ادرس یه دکتر که بتونه خوبم کنه)....حالااین آقامدیرما یه کم خیلی مهربونه هرکی در شعاع دو متریش باشه مورد ضرب و شتم وتنبیه قرار میگیره...بعد این رضاگفت(چرانمیری ازش بپرسی؟؟)گفتمش(توچقد ساده ای پسر..منو که میدونی اگه نزدیک اقامدیر بشم با تفنگ تمام لیزری خودکار ذوبم میکنه)بعد رضاگفت(میخوای خودم ازش بپرسم؟؟)یه کم خوشحال شدم و گفتم(رضاجون واقعااین کاروبرام میکنی؟؟)گفت(آره بابا..یه سوال که بیشتر نیست)منم کلی از رضاجون تشکرکردم و اونم رفت پیش مدیر که داشت توی مدرسه گام برمیداشت..خوب...نمیدونین چه لذتی داشت صحنه کتک خوردن این رضاجون از مدیر...آخه رضا بتوچه من چشام آبیه همه جارو آبی میبینم..اصلادوس دارم همه جا رو آبی ببینم..مگه فضولی؟؟...مگه مرض داری؟؟؟...خوب..بعد مدرسه چون رضا چاقالو بود نتونست منو بگیره تا تلافی دربیاره...منم باتمام سرعت شیرجه زدم توی ماشین داداش مانی و رهسپار خونه شدیم......................هانی هستم.......مرسی

جمعه 26 تير 1394برچسب:,

|
 
انتقام عشق

روزی جوانی بود که نامزدی داشت و ایندو همدیگر رابسیار دوست داشتند..اما دراین میان دختری دیگر در داستان بود که سعی داشت دل پسر را ببرد..و این نامزده پسر راه آزارمیداد..و بالاخره آن دختر باعث شد تا مهر نامزد از دل جوان بیرون برود و دیگر جوان به نامزدش علاقه ای نداشت وبیشتر اوقات خود را با آن دختر فتنه گر میگزراند..مخفی از نگاه نامزدش...تااینکه یک روز سرانجام ماه پشت ابرنماندو دختر بیچاره نامزدش و آن دختر پلید را دید...رفت..و باتمام وجودش گریست...یک روز که جوان داشت در خیابان راه میرفت..نامزد دلشکسته اش که سوار ماشین بود ..به سمت او سرعت گرفت و جوان را زیر کرد...اما جوان از این انتقامگیری جان به در برد..اما شدیدا صدمه دید و در بیمارستان بستری شد....شب بود...کسی در بیمارستان بیدارنبود...جوان داشت به خواب میرفت..که شخصی وارد اتاق شد...بله...نامزدش بود..لباس پرستاری به تن کرده و در دستش یک سورنگ پر از بنزین بود...آمده بود تا انتقامش را کامل کند با تزریق بنزین به پسر...جوان به سختی از اتاق گریخت و در سالن بیمارستان برای نجات لنگ لنگان فرار میکردولی نامزدش او راتعقیب میکرد...با سورنگی مرگبار که از نوک کشنده آن بنزین میچکید...جوان نمیتوانست خوب فرار کند چون چندجای بدنش شکسته بود...و دختر داشت به سمت او می آمد...و همان سورنگ که ازآن بنزین میچکید در دستش بود....پسر به زمین افتاد اما برای نجات جانش سینه خیز حرکت میکرد و دختر خیلی خونسرد به سمت او گام برمیداشت...و گفت(تو رو خیلی دوس داشتم..ولی تو بااون دخترجهنمی رفتی و به من خیانت کردی)...پسر به انتهای بن بست سالن رسید...هیچکس نبود...فقط فرشته مرگ بود که بال میزد...با سورنگی که از آن بنزین میچکید....پسر به زمین افتاد..دختر بالای سرش رسید و نشست...سورنگ را به سمت شاهرگ پسر جلو برد...اما ..او را نکشت و بی حرکت ماند...پسر درحالیکه نفس نفس میزد گفت(چرا..ت...ت...تمومش..ن..ن..نمی...کنی؟م..منو...بکش...چراخشکت زده؟...چراحرکت نمی کنی؟؟؟)دختر گفت(نمیتونم)پسر گفت(چرا؟؟)دختر گفت(آخه بنزین تموم کردم)..................................حاضرم نصف عمرمو بدم قیافه هاتونو ببینم....................هانی هستم ........مرسی

چهار شنبه 24 تير 1394برچسب:,

|
 
ما شیاطین

          ماشیاطین

               .

               .

               .

          ببخشید

             .

             .

            مرسی

            .

            .

      شمالطف دارین

           .

           .

           .

          .

 دوستان همین الان از آسمان ندا بیامد که تو ...فرشته ای تو طلایی تو الماسی تو نوری...تو کجات شیاطینه؟...شکنجه نفسی نفرمایین...شما مرامی..شما شعله ای..اصلا اندشی..تهه تهه تهشی..آخرشی...یه تار موتو به هزارتا شیاطین نمیدیم...تو گلی...تو تکی...


هانی هستم.........مرسی

     بب

 

چهار شنبه 24 تير 1394برچسب:,

|
 
عرفان الهانی1

روزی شیخ ما برلب چاهی ژرف به ایستادی و مدام شماره بکردی..22..22...مریدان زین ذکر مدام شیخ در عجب بودندی تا اینکه یکی از مریدان نزدیک شیخ جرئت بکردی و نزد شیخ برفتی و ازیشان سوال کردی که:یاشیخ حکمت این شمارگان بر لب این چاه ژرف برما هویدا ساز تا از دریای حکمتت جرعه ای بر ما بنوشانی گازدار.....شیخ ما رو به مرید بکردی و ناگاه صیحه ای هراسناک از تهه اعماق عمقش برکشید..گلوی مرید را بگرفته و مرید نگون بخت را اندر آن چاه ژرف و ظلمانی چوک اسلم بنمودی..آنگاه انگشت شصت را بر گلوی خویش بکشیدی و غضبناک بر دیگر مریدان نظر افکندی و آنگاه بر لب آن چاه ژرف شماره بکردی:23....23....23...آری اینگونه بود که مریدان به راز آن شمارگان پی ببردندی ..ضجه ها سردادندی و هرکدام به سوی دیاری بگریختندی....

شنبه 20 تير 1394برچسب:,

|
 
هانی خارج از کنترل

میخام تنها باشم...همین

شنبه 20 تير 1394برچسب:,

|
 
حوادث واقعی1

سلام یه روز با بچه ها رفته بودیم فوتبال ولی من خدایی حال وحوصله فوتبال نداشتم..اونام هی تندتند به من پاس میدادن منم هی توپو رد میکردم اصلا اونروز دلم به فوتبال نبود...خوب...تااینکه یه بار که بهم پاس دادن نتونستم جلوی خودمو بگیرم و..ضرت..زدم زیرتوپ..توپ رفت هوا..دیگه هم برنگشت..مام منتظر موندیم تا عصر ببینیم کی توپ برمیگرده پایین..خلاصه داشتیم ناامید میشدیم که دیدیم یه چیزی داره یواش یواش میاد پایین..آره...توپ بود..خلاصه..توپ افتاد رو زمین مام رفتیم طرفش ..بلندش کردم چیزی شبیه برف روی توپ رو پوشونده بود..بادستم پاکش کردم...چیز عجیبی روش نوشته بود:

                       هانی اگر به خاطرتو نبود توپ راپاره میکردیم

                                                       شهرداری مریخ


پنج شنبه 18 تير 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content