iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


007

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین؟..خوشین؟...خیلی خوب...یه مطلبی دارم ایندفه که یه کلمشم مال خودم نیست....خوب...یعنی چند روز پیش داشتم فیلم میدیدم....یکی از فیلمای آقای دو صفر هفت..یا همون جیمز باند بود....بچه ها هالیوود یا کلا شرکتهای فیلمسازی معروف و بزرگ همیشه برای اینکه قهرمانهای فیلماشونو قدرتمند و ناجور جلوه بدن میان ضدقهرمانها یا شخصیت منفی فیلما رو خیلی قدرتمند نشون میدن...مثلا اونها رو انسانهایی خیلی قوی...یا خونسرد...یا باهوش...یا خیلی فلسفی و دانشمند نشون میدن....این کار باعث میشه قهرمان در مبارزه با ضدقهرمان محبوبتر و جذاب تر بشه...خوب...این مطلبی که میخام بگم رو ضدقهرمان فیلم وقتی که آقای باند رو دستگیر کرده بود و بسته بودش به صندلی گفت....ضدقهرمان فیلم قبلا همکار جیمزباند بود که بخاطر یه اتفاق بد با کل مجموعه دشمن شده بود...یه دشمن خطرناک و به اندازه آقای باند...باهوش بود...اینجوری بود که از تهه سالن خیلی بزرگی یه در بزرگ باز شد و یه آقای خوشتیپ و خوش لباس که یکی از همکارای قدیم آقای باند بود وارد شد و همینطور که میومد یه چیزی رو برای 007تعریف میکرد که من خیلی خیلی خیلی خوشم اومد....خوب...الان از سطر پایین میخام بنویسم...عین کلمات نیست ولی تقریبا همینه...اینقد خوشم اومد که حفظم شد....خوب...

(((وختی بچه بودم مادربزرگم یه جزیره کوچیک داشت که توی یه ساعت میتونستی همه جاشو بگردی...اونجا ما درختای نارگیل داشتیم....ولی یه روز که رفتیم جزیره مادربزرگ دیدیم که اونجا پر از موش شده که نارگیلا رو میخورن و همه جا رو به هم میریزن....ما هم چند بشکه بزرگ آوردیم و با استفاده از طناب و نارگیل چند تله درست کردیم و همه موشها رو گیر انداختیم...ولی اونها رو نکشتیم...همشونو آزاد کردیم توی یه سالن بزرگ و درها رو بستیم...موشها کم کم گرسنه شدن و شروع کردن به کشتن و خوردن همدیگه...اونقد همدیگه رو کشتن و خوردن تا فقط دوتا از اونها باقی موند....ما رفتیم و اون دوتا موش رو گرفتیم و توی جزیره آزادشون کردیم ...ولی اونها دیگه نارگیل نمیخوردن...اونها موش میخوردن....اونها دیگه کاملا در خدمت جزیره بودن....ما غریزه اونها رو تغییر دادیم....آقای باند اون دو موش باقیمونده من و تو هستیم....)))

خوب...تموم شد...موفق باشید


ادامه مطلب

یک شنبه 17 بهمن 1395برچسب:,

|
 
صدای سوت

ما را از صدای سوت نجات بده

...ولی اونروز خیلی خیلی کم خوابیده بودم...

سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم...خوب..ببخشید یه ذره دارم دیر آپ میکنم...این وبلاگ هرروز یه ضدحال جدید بهم میزنه....خوب...نمیدونم اهل فیلم رزمی دیدن یا همون فیلم کاراته ای دیدن هستین یا نه...خوب..اگه دیده باشین بعضی وقتها ..یه لحظات کوتاهی از فیلم که در حد چند ثانیه هستش...توی بعضی فیلمای کاراته ای...نه توی همشون...مثلا یکی یه ضربه قوی به سرش میخوره و گیج میشه...بعدش همزمان با ضربه خوردن و گیج گیجی شدن یارو...یه صدای سوت دنباله دار خفیف هم بوسیله جلوه های ویژه روی فیلم پخش میشه...بچه ها این صدای خفیف سوت کاملا حقیقت داره...من چندوقت پیش تجربش کردم...بچه ها من همونجور که قبلنم بهتون گفتم دارم کاراته یاد میگیرم....کاراته کیوکوشین...سنگینترین سبک کاراته جهان...واقعا سخت و نفس گیره...یعنی توی مبارزه دو حریف اونقد به بدن و سروکله همدیگه مشت و لگد میزنن که بالاخره یکیشون کم بیاره...بعدش چیزی به نام عقب نشینی نداریم توی این مبارزه ..روبرو هم وایمیستیم فقط کتک میزنیم و کتک میخوریم...همزمان که ضربه میزنیم..ضربه میخوریم...توقف توش خیلی کمه...دفاع هم داریم ولی اکثر مواقع فرصتی برای دفاع نیست....یعنی دفاع صرف نمیکنه...حالا این صدای سوت خفیف چی بود....الان میگم...سر انسان جای حساسیه ولی مغز داخل یه محفظه استخوانی بسیار قوی به نام جمجمه محافظت میشه....مغز خیلی حساسه...ولی بهرحال خوب محافظت میشه...من داشتم با یکی دیگه مبارزه میکردم...اون پسر بارها ازم کتک خورده....بااینکه اون کمربندش مشکیه من نارنجی...ولی من به لطف خدا کتک خورم مادرزادی خوبه...الکی کم نمیارم....بارها طوری زدمش که بالا آورده یا تسلیم شده....یاافتاده زمین...ولی اونروز من خیلی خیلی کم خوابیده بودم...بدنم خسته بود...ولی عادت دارم...خوب داشتم کارمیکردم...یه ضربه قوی داریم به اسم..چرخشی..که میچیرخی با پاشنه پا میزنی به سر حریف...حین مبارزه حریفم کم آورد عقب نشینی کرد که نفسشو تازه کنه...من اشتباه کردم گاردمو پایین آوردم...یوهو پرید هوا یه چرخشی پای راست زد...درست به شقیقم زد...دنیا دور سرم چرخید....زورم میومد بیفتم...برام افت داره...حالا صدای سوت...من اون صدای سوت خفیف رو توی سرم شنیدم...یه صدای سوت ضعیفه که با گوشات نمیشنوی صدا توی سرت پخش میشه....یه نفر داد زد ....بشین زمین...نمیخواستم بشینم...ولی بالاخره خودمو رها کردم...ضرت نشستم زمین...باورکنید صدای سوت رو که میشنیدم همون لحظه به ذهنم رسید یه آپ درموردش بنویسم...زود حالم جا اومد...ولی اطرافمو دقت کردم...هنوز کسی سمتم نیومده بود که بلندم کنن...چون شوکه شده بودن...این چیزا طبیعیه...زیرچشمی حریفمو زیرنظر گرفتم ولی هنوز نشسته بودم زمین....اون اومد بالاسرم که ببینه چم شده...منم عین فنر از جام بلند شدم....همه زورمو جمع کردم ..یه ضربه زانو زدم به دلش ..بعد یه ضربه پای مستقیم زدم همونجای قبلی ..یعنی به دلش...پرت شد...بیچاره آماده نبود...به خودش میپیچید...بعد کلاس وختی از زاگرس پرسیدم ..کدومتون بود بهم گفت...بشین زمین...زاگرس گفت...وختی ضربه خوردی کسی حرف نزد....بچه ها ممکنه بعضی وختا شرایط خیلی سخت بشه...ممکنه دیگه فکر کنین کاملا شکست خوردین...ولی اینا مذخرفه...تاآخرین لحظه و با تمام قدرت ادامه بدین.....ادامه زدم...و ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم ...مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 6 بهمن 1395برچسب:,

|
 
باشه...هرچی تو بگی

ما را از شیطان نجات بده

شاهان هم یه چیزی بهش گفت که نمیتونم اینجا بنویسم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟..خوشین؟...خوب..ایندفه یکی از دوستای خوبم بهم گفت که یه خاطره از مدرسه بنویسم...باشه به روی چشم...مینویسم...مال همین امساله...خوب...ما تو کلاسمون یکی داریم که همچین بگی نگی زشته...نه که من از قیافه کسی ایراد میگیرم..نه...واقعا زشته و خنگه و کودن...خوب...زنگ تفریح بودم مام داشتیم تفریح میکردیم...که این دوستمون اومد سمت من...اولش هی حرف الکی درمیاورد چرند میگفت...منم بالاخره بهش گفتم..(چته؟...بگو..خجالت نکش)..اولش نمیگفت بالاخره هرجوری بود بهم گفت که خواستش چیه...راستش اون میخواست بایه نفر دوست بشه ولی اعتمادبه نفسشو نداشت...اومده بود از من کمک بگیره...منم گفتمش (حالا ایشون کی هست؟)...بعدش با انگشتش طرف مقابلشو بهم نشون داد...یه پسری بود خیلی خوش قیافه و خوش لباس و مودب و درسخون...خوب....اون آقاپسر یه گوشه واستاده بود با هیشکی حرف نمیزد...خوب..اون شاهان بود...یعنی این دوستمون شاهان رو برای دوستی انتخاب کرده بود...خوب...منم بهش گفتم..(خوب این که کاری نداره برو سرصحبتو باز کن)..گفت(چطوری؟چی بگم؟)....گفتمش(خوب برو بهش بگو هوا امروز چقد خوبه)...رفت سراغش...منم یه جایی بودم که حرفاشونو میشنیدم...رفت روبرو شاهان وایساد گفت(هوا امروز چقد خوبه)...شاهان یه کم نیگاش کرد گفت(خوب)...اینم گفتش(خوب هیچی خدافظ)...دوباره اومد پیش من...یواش گفت(گفتمش چیزی نگفت)...منم گفتمش(آدامس داری؟)...گفت(آره)...چون داشت آدامس می جوئید...بهش گفتم(برو آدامس تعارفش کن معمولا جواب میده)...اونم رفت سمت شاهان...روبروش وایساد دست کرد دهنش آدامس که توی دهنش بودو درآورد گرفتش سمت شاهان گفت(بفرماآدامس)...شاهان هم یه چیزی بهش گفت که نمیتونم اینجا بنویسم خخخخ..شرمنده...خوب..دوباره اومد سمتم...گفت(تعارفش کردم به مامانم فوش داد)...منم گفتمش (مهم نیست خودم بهش یاد دادم)....ایندفه گفتمش(بهتره بری بهش بگی توی درس مشکل داشتی خودم کمکت میکنم)..این رفیقمون با اونهمه خنگیش گفت(نه چی میگی این درساش خوبه)..آره راس میگه...درساش خوبه...قرار شد بهش بگه اگه کسی اذیتش کرد به این دوستمون بگه که کمکش کنه...خوب..وختی گفتش  شاهان هیچی نگفت...رفت وایساد یه جای دیگه...از قیافش معلوم بود میخاد گریش بگیره...آخه مشکلشو که میدونین ..بیماری افسردگی شدید داره بیچاره...خلاصه این رفیقمون بی خیال شد رفت...شاهان یواش یواش اومد کنار من...طفلکی بغض کرده بود از صداش معلوم بود گریه داره...گفت(هانی یه پسری همش میاد مسخرم میکنه اذیتم میکنه یه چیزی بهش بگو)...منم گفتم(باشه..هرچی تو بگی)...ادامه زدم..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 23 دی 1395برچسب:,

|
 
کاملا بیدار

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟...یکی از دوستای خیلی خوبم ازم خواست که یه خاطره از شب یلدا بنویسم...همون طولانی ترین شب سال...خوب...باشه مینویسم...یه خورده دیر دارم مینویسم....ولی خوب...شب یلدای امسال یعنی همینکه گذشت...تقریبا مثل هرسال چندتا از فامیلامون خونه ما بودن...همونطور که میدونین توی شب یلدا همه دورهم جمع میشن و میوه و اینا هست و حرف میزنن با هم....از ساعت حدود پنج بعدازظهر دیگه مهمونا اومده بودن...همشونم الحمدالله سرحال و پر از انرژی...خداروشکر...اکثرا میگفتن که حتما تا طرفای صبح میمونن خونه ما و برای همدیگه کری میخوندن...کم کم ساعت یازده شب شد...مهمونای عزیز یه کم خسته و خوابالو...ولی مقاومت میکردن...یازده و نیم فامیل اولی پاشدن رفتن...ساعت دوازده شد...فامیل بعدی...دیگه همه خوابالوی خوابالو شده بودن و خمیازه میزدن...خلاصه کنم...ساعت یک و نیم شب دیگه هیشکی نمونده بود...همه رفته بودن خونه هاشون که بخوابن...خانواده منم وختی همه رفتن اونام گرفتن خوابیدن...شب بخیر....ولی یه نفر مونده بود...کاملا بیدار... اون بیدار مونده بود با یه عالمه میوه همه جوره...و با کلی هندونه قرمز....اون داشت به میوه ها نیگا میکرد...سعی میکرد بدون اینکه به میوه ای لب بزنه مزشو تصور کنه....سرگرمی ذهنی جالبیه...قبل از اینکه چیزی بخورین سعی کنین مزشو توی ذهنتون تصور کنین....خوب...اون تا صبح بیدار موند....برای اونیکه بیدار مونده بود هر شب شب یلداس....هر شب طولانی ترین شب ساله.....خوب...اون پسره که بیدار مونده بود الان براتون ادامه مطلب زده.....هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

جمعه 10 دی 1395برچسب:,

|
 
نوابغ ریاضی

ما را از ریاضی نجات بده

...اونجا توی مطب یه سالن بود که مشتریا منتظر میموندن تا نوبتشون برسه.....

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...چه خبر؟....خوب...من یکی از کارایی که خیلی دوس دارم انجام بدم اینه که هرکاری مامان خاله نسا داشت دوس دارم خودم براش انجام بدم...خوب...قرار بود سمعکش عوض بشه یه دونه جدید بزاره ....خوب...من میخواستم برم شنوایی سنجی تا یه دونه جدید بگیرم ولی زنعموجان اجازه نمیداد...خودش میخواست اینکاروانجام بده ...خوب...ولی هرجوری بود منم باهاشون رفتم...با مامان خاله و زنعموجان...یه مرد باید همراهشون باشه دیگه...خلاصه رفتیم...اونجا توی مطب یه سالن بود که مشتریا منتظر میموندن تا نوبتشون برسه....ولی چون خانم دکتر از آشناهامون بودن تا وارد شدیم زنعمو جان و مامان خاله رفتن داخل اتاق دکتر...پارتی بازیه دیگه.... ولی دیگه به من اجازه ندادن برم داخل...من موندم توی قسمت انتظار....ناگهان دو نفر نقابدار با چاغو وارد شدن یکیشون داد زد (همتون بخوابید رو زمین...زوووووود)...خخخخخخخ...الکی گفتم...خوب...بعدش یه آقایی اومده بود ظاهرا باطری سمعک میخواست بخره...داشت با خانم منشی حساب میکرد..نمیدونم دقیق چی میگفتن...ولی به یه اختلاف نظررسیده بودن...درمورد اینکه...شیش هفتا چندتا میشه....آقاهه میگفت(شیش هفتا شصت و سه تا میشه)....خانم منشی میگفت(شیش هفتا پنجاه و دوتا میشه)...خلاصه کنم نمیدونستن چندتا میشه...ماشین حساب خانم منشی خراب شده بود...منم که نزدیکشون بودم گفتم(شیش هفتا هفتادوسه تا میشه)....خوب...بلد نبودن ....یعنی بلد نبودیم  چندتا میشه شیش هفتا...چندتا دیگه هم عدد دادیم که قابل قبول نبود...یه خانومی هم بود درومد گفت...(شیش هفتا سی و سه تا میشه)....من به خانمه گفتم(فکر نکنم.. سی و سه جور درنمیاد)...خوب...ظاهرا اونجا کسی این ضرب ساده رو بلد نبود....بالاخره یه نفر با گوشیش حساب کرد که شیش هفتا چندتا میشه.....و من از حضور اینهمه نابغه ریاضی در اطراف خودم خرسند شدم....خوب...شما میدونین شیش هفتا چندتا میشه؟؟؟...این خاطره دیروز عصر اتفاق افتاد....و...ادامه زدم....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 5 دی 1395برچسب:,

|
 
جوانمرد

به نام خدایی که فقط یکیست نه بیشتر

سلام دوستای عزیزم....میخوام براتون از یک مرد بزرگ ...یک مرد خیلی بزرگ...اصلا بزرگترین مرد تاریخ حرف بزنم....حضرت محمد مصطفی علیهه سلام....خوب...از دوران پیامبری این مرد بی همتا که خیلی گفته شده...پس بهتره من چیزی نگم...بیشتر دوس دارم از یه قسمتی از زندگی این مرد بگم که برای من خییییلی جالبه....هرچند حضرت محمد از همون اول تولدشون دنیا رو تکون دادن ولی تا قبل از چهل سالگی که پیامبر نبودن....حالا میخام یه کوچولو از دورانی بگم که هنوز پیامبر نبودن...ایشون قبل از پیامبری یکتاپرست بودن و به شدت خداشناس و البته زحمتکش...بخدا این مرد بزرگ کارگری کرده....زحمت کشیده...عرق ریخته....خوب...غار حرا رو که حتما میشناسین...محلی بوده که ایشون زیاد اونجا میرفتن برای عبادت با خدای عزیز...فکرشو بکن...شبه شب باشه توی اون تاریکی یه نفر پاشه بزنه به کوه و خودشو برسونه به یه غار کوچیک...اصلنم نترسه....واقعا مرد میخاد اینکار...منکه جرئت همچین کاری ندارم...بخدا جای تاریک باشم از ترس قرآن ختم میکنم تا نجات بیابم...خوب...بازم این حرف اصلیم درمورد ایشون نیست....الان میگم...ایشون قبل از اینکه پیامبر بشن عضو یه گروهی به نام...پیمان جوانمردان...همشون شمشیرزن و قدرتمند بودن...مخصوصا حضرت محمد...حالا کارشون چی بوده...خوب...کارشون این بوده که هرجا صدای یه مظلومی بلند میشده که کمک میخواسته اعضای این گروه میرفتن و به اون شخص کمک میکردن و حق ظالم رو میزاشتن کف دستش...دمشون گرم...یعنی زمانی که نه خبری از زورو بوده نه بتمن نه رابین هود....حضرت محمد و دوستای خوبش همیشه برای کمک به مردم آماده بودن ولی با رعایت حدود الهی....چون ایشون خدا رو میشناختن....من این قسمت از زندگی حضرت محمد علیهه سلام رو خیلی دوس دارم....خوب...دوستای خوبم وقتی که حضرت محمد با شنیدن صدای کمک خواستن یه نفر بلافاصله و بدون هیچ ترسی به کمک اون میرفتن سالها قبل تر از زمانی بود که نوه ایشون حضرت امام حسین علیهه سلام برای اثبات دینداری و عدالتخواهی مردم دنیا توی صحرای کربلا گفتن..آیا کسی نیست مرا یاری کند؟...و...کسی برای کمک به ایشون نرفت....خوب...موفق باشید


ادامه مطلب

سه شنبه 30 آذر 1395برچسب:,

|
 
elephant

ما را از شیطان نجات بده

یه چشمم به شبکه بود یه چشمم به مهمونا.......

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب..یه خاطره خاص دارم...زود بریم سر موضوع...خیلی خوب...معمولا توی مهمونیایی که معمولا مردم با هم رودرواسی دارن یا خودشونو یه کوچولو جلوی همدیگه جمع و جور میکنن شبکه تلوزیونی که گرفته میشه شبکه مستند حیوانات هستش...کمتر میرن سراغ شبکه های رقص و آواز و سریال و فیلم سینمایی...چون هرلحظه ممکنه تصاویری پخش بشه که توی جمع نسبتا غریبه دیده نشه بهتره...خاطره منم توی یکی از همین مهمونیا بود....مهمون داشتیم...یکی از دوستای عموجان بود...یه جوری مهمونی ویژه بود که من مجبور بودم کت و شلوار بپوشم و تحملش کنم چون اصلا از کت شلوار خوشم نمیاد...میدونم شما هم از هر ده نفرتون نه نفرتون با من هم عقیده این...ممنونم...خوب...عموجان یه شبکه مستند گرفته بود که هرکی دوس داشت تماشا کنه...من بهشون میگم شبکه حیوونا...منم که به شدت حیوون دوست...یه چشمم به شبکه بود یه چشمم به مهمونا...داداش جان مانی هم بود چون دوست عموجان که بچگیای مانی رو دیده بود میخواست بزرگیای مانی رو هم ببینه...مانی بااون کت شلوارش شبیه آقای خودنگار شده بود...داور مردان آهنین...خوب...شبکه حیوونا درباره زندگی فیل ها برنامه داشت...گله ها و روش زندگیشونو نشون میداد....خوب..همینجور عموجان داشت محترمانه با دوستش حرف میزد که من یه صحنه خاص دیدم توی مستند...ببخشید بی ادب نیستم....گلاب به روتون...ببخشید...یه چندتا فیل ماده بودن داشتن با خرطوماشون آب میخوردن به چشم خواهری همچین بدک نبودن....یوهویی یه آقافیله ای اومد اندازه دایناسور...اصلا چشاش دو کاسه خون...یه قسمتی از بدنش در ویژه ترین حالت ممکن بود...ببخشید توروخدا...رفت سراغ این فیل های ماده...همشون فرار کردن یکی از در میرفت یکی از پنجره...ولی یکیشون گیر افتاد ...خوب دیگه...حیوونن دیگه...هنجارهای اجتماعی براشون مهم نیست به آن صورت...منم دست خودم نبود بلندگفتم ..(مانی در رو آقافیله حالش خوش نیس)...مانی تا صحنه رو دید زد زیر خنده...ولی عموجان خیلی محترمانه ازم خواست شبکه رو عوض کنم منم عوض کردم...یه فیلم سینمایی بود که اونم حال و روز خوشی نداشت...یه ده دیقه فیلم دیدیم...وا...آدما که از فیل ها بدتر بودن که...عموجان وختی مطمئن شد که صحنه خاص فیل تموم شده ازم خواست بازم شبکه حیوونا رو بگیرم...منم گرفتم...آره..شرایط عادی شده بود...بازم چند فیل داشتن توی یه سبزه زاری میرفتن...یه کم گذشت ..خخخخخخ...باز همون فیل بی عاره اومد با همون حالت قبلی...چه اعتماد به نفسی هم داشت لامصب...از اسب تندتر میدوئید سمت فیلای ماده...من برای اینکه بلند نخندم دهنمو گرفتم...مانی که پاشد رفت بیرون..منم دیدم فایده ای نداره پاشدم رفتم بیرون بعدش با مانی اینقد خندیدیم که نگو...وختی برگشتیم تلوزیون خاموش بود....و...ادامه زدم...و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 21 آذر 1395برچسب:,

|
 
مردان سیاهپوش1

ما را از شیطان نجات بده آخه ترسناکه

...الکی تظاهر کردم که رفتم پایین...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب...من درسته حیوونا و کلا طبیعت رو خیلی دوس دارم بجز سوسکای دسشویی...اگه فیلم مردان سیاهپوش1 رو دیده باشین بصورت غیرمستقیم خطر سوسکای دسشویی رو بیان کرده...بگذریم...داشتم میگفتم ..من حیوونا رو خییییلی دوس دارم...ولی خوب بعضی وختا یه کوچولو بد میشم اذیتشون میکنم...یه چیزی بگم...من یه بار به شکل ناخواسته یه گربه رو کشتم...هنوز دلم میگیره وختی یادم میاد...بعضی وختا گریم میگیره...بعدن براتون تعریفش میکنم...خوب...من یه جورایی یه گربه سفید دارم...دختر خوبیه...خانم سفید...اسمشه...کاملا سفیده...از مانی هم خوشش نمیاد...خوب...یه بار این خانم سفیدمون دو تا بچه داشت چقدم خوشکل بودن...دوتاشون سیاه و سفید بودن...پشت بوم ازشون مواظبت میکرد...همیشه کنارشون بود..فقط وختی من میرفتم پشت بوم نگهشون میداشت نزد من میرفت یه چرخی میزد میومد...خوب...یه بار که من با بچه هاش تنها بودم داشتم باشون بازی میکردم...یه جا بند نبودن هی اینور اونور میرفتن ..کلافم کرده بودن...منم یه فکر شیطانی به سرم زد...نشستم دم دوتاشونو به هم گره زدم محکم...دو گره دادم که هی اینور اونور نرن...خلاصه ...خانم سفید اومد..وای وای وای...عصبانی شده بود...جوری که من ترسیدم...هربار که میخواستم بازشون کنم خانم سفید جیغ میکشید شبیه بروسلی منم دستمو عقب میکشیدم...هی خانم سفید غلط کردم بابا...این منم..هانی...چشماتو باز کن...منم ..هانی...نه...حالیش نبود...سیکی و میکی...ازین طرف سرصدا میکردن...خانم سفید ازونطرف...هان راستی...سیکی و میکی   siki...miki....اسماشون بود...راستش خودمم نمیدونستم سیکی کدومه میکی کدومه...خوب...بالاخره نقشه ای کشیدم...شاید جواب بده...الکی تظاهر کردم که رفتم پایین...ولی نرفتم...یواش قایم شدم...یه چند دیقه صبر کردم...بعدش یه تیکه آجر شکسته پرت کردم پشت بوم همسایه دوباره توی سنگرم موضع گرفتم...خانم سفید به جهت صدا نگاه کرد...بازم یه دونه دیگه...بازم یکی دیگه...نمیدونم ترسید فرار کرد یا رفت ببینه چه خبره...منم زود رفتم دم این دوتا رو از هم باز کردم....آخیششششش...وجدانم راحت شد...برگشت..اولش عصبانی بود ولی وختی بچه هاشو دید آروم شد...باهام قهر شده بود...کلی نازشو کشیدم تا منو بخشید...بخدا عین آدم روشو میکرد اونطرف....آشتی کرد خلاصه....خداروشکر...خوب..میدونم طولانی نوشتم...ببخشید...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...بقیشم خودتون میدونین....مرسی

 

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 16 آذر 1395برچسب:,

|
 
نینجای سیاه

همه را از شیطان نجات بده

...اونم اول یه کم نیگام کرد دید چاره ای نداره.....

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...یه خاطره دارم که موضوع خاصی نداره...فقط در حد یه اتفاقه که برای خودم جالبه...الانم میخام براتون تعریفش کنم...خوب...به من افتخار بدین و بخونین...خوب...یه شب از مهمونی اومده بودیم خونه...یعنی منو مانی زودتر اومده بودیم خونه...بعد مانی منو دم در پیاده کرد خودش رفت...منم کلید انداختم دروباز کردم رفتم خونه...یه چیزی دیدم که اولش ترسیدم...یه گربه سیاه که توی حیاط بود ...هیکلشم گنده بود نسبت به گربه های دیگه...جوری بود که حدس زدم ممکنه بهم حمله کنه...منم ناخودآگاه سرش داد زدم..(گم شو)...اونم ترسید...خواست فرار کنه...همونجور که میدونین گربه ها تندی از رو دیوار میپرن میرن بالا درمیرن...اینم خواست همون کاروکنه...اونشب یه چند روزی بود ماشین نیسانمون ..همون آبیه...همونکه واسه کارای باغ و اینا ازش استفاده میکنیم توی حیاط بود...ماشین نیسان روی دوطرف قسمت بارکشه عقبش دو ردیف میله نرده مانند داره که بار توش راحت جا میشه...لوله های نسبتا باریکی هستن...خوب...گربه پرید رو سپر عقب ماشین بازم پرید روی اون میله ماشین که بپره رو دیوار فرار کنه...تا به پاهای عقبش فشار میاورد که خیز برداره...چون لوله باریک بود پاهاش لیز خورد ضرت افتاد پایین...ناامید نشد..بازم پرید رو سپر بازم پرید رو میله بازم پاهاش لیز خورد ضرت افتاد پایین...بازم دوباره همون برنامه...بازم ضرت افتاد زمین...یه مقداری خسته شد...موند نیگام کرد منم همینجور نیگاش میکردم...بازم رفت که همون کاروکنه بازم همونجور از روی میله لیز خورد افتاد...من دیگه مونده بودم همینجوری به این نینجای سیاه نیگا میکردم...آخه چی بهش بگم منکه زبون گربه ها رو بلد نیستم که....بلدم؟؟...نیستم بخدا....خوب...بالاخره گربه خیلی خسته شده بود...منم دلم براش سوخت...در خونه رو باز کردم رفتم کنار ..گفتمش(در خروج ازینطرفه)...اونم اول یه کم نیگام کرد دید چاره ای نداره...شکست خورده و خجالت زده و شرمنده مثل بچه آدم از در خونه رفت بیرون...موند ..برگشت گفت(میووو)...منم گفتمش (قابلی نداشت رفیق)....هیچی دیگه ...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....میوووووووو


ادامه مطلب

چهار شنبه 10 آذر 1395برچسب:,

|
 
همینجوری دورهمی9

سلام دوستای خوبم....خوب...اینو زدم...اگه میخایین بفهمین ادامه مطلب زدم یانه..میتونین برین ادامه مطلب...اگه دوستون نداشته باشم چیزی نزدم...ولی اگه دوستون داشته باشم...ادامه هم حتما زدم.....خوب...همیشه دلتون خوش....بای بای


ادامه مطلب

جمعه 5 آذر 1395برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content